◽️روز بیست و‌ دوم: نوستالژی بویناک

چند وقت پیش، برادرم هنوز استانبول بود که برایم تعریف کرد: «یادته چقدر غر می‌زدیم وقتی بابا ما رو می‌برد بازار ماهی؟ الان می‌رم بازار ماهی و بو می‌کشم و کیف می‌کنم. برام یکی از جذابترین جاهاس.» 


کودکی، جایی است که هر وقت دنیای بزرگسالی ناامن و خسته‌کننده می‌شود به آن برمی‌گردیم. 


بابا عاشق ماهی بود و هست. هر بار شمال رفتن مساوی بود با ساعتی توی بازار ماهی چرخیدن تا بابا به زعم خودش بهترین ماهی را انتخاب کند. آن وقتها هیچوقت هم اجازه نمی‌داد ماهی‌فروش ماهی را برایش پاک کند. 


ما پیف پیف می‌کردیم و غر می‌زدیم. من و برادرم. بازار ماهی گرم بود و بوگندو و شلوغ و آدمها بزرگ بودند و ما را نمی‌دیدند.


وقتی بابا بهترین و بزرگترین ماهی را انتخاب می‌کرد برمی‌گشتیم. بعد وقت پاک کردن ماهی بود. اینجاها را مادرم غر می‌زد. با اینکه بابا خودش ماهی‌ها را پاک می‌کرد ولی فلس ماهی می‌چسبید به کاشیهای آشپزخانه. همه جا می‌شد خون و محتویات شکم ماهی. آشغال بوگندویی به جا می‌ماند و مادرم می‌گفت چرا نباید ما هم مثل همه بدهیم ماهیمان را توی بازار پاک کنند و این بساط را نکشانیم به خانه. 


بابا کار خودش را می‌کرد و ماها هم هر کدام کار خودمان. موقع خوردنش هم اگر ماهی تیغ داشت باز غر می‌زدیم. برادرم که بچه لوس خانه بود بهرحال موفق می‌شد مادرم را مجبور کند ماهی‌ را برایش پاک کند. من فقط مسلح بودم به غر و البته نق زدن اینکه اصلا چرا اینقدر ماهی می‌خوریم. 


وسط این همه نق و بو، نمی‌دانستم که داریم برای آینده‌مان نوستالژی ذخیره می‌کنیم ولی ماهی و بوی ماهی پیوند مستقیم من است با کودکی. با آن جای امن جهان که هر چقدر هم غر می‌زدی یا پا روی زمین می‌کوبیدی باز هم بزرگتری بود که دستت را رها نکند و علی‌رغم همه‌چیز تو را ببرد خانه و سیر کند و آن همه غرغر را قهرمانانه تحمل کند و دوستت بدارد. 


بچه‌ها یک وقتهایی نق می‌زنند. حالا که خودم این‌طرف داستانم می‌بینم که این نق نق چقدر روی روان والد زحمتکشی که دارد تلاش می‌کند یک سفر خوب خانواده‌اش را ببرد یا غذای سالم به خورد خانواده‌اش بدهد می‌رود ولی بچه‌ها هم در عین حال یه جایی در اعماق وجودشان آن مراقبت و توجه و عشق خالص را می‌فهمند و ازش تغذیه می‌کنند. شاید دو سه دهه طول بکشد تا این حس عشق و مراقبت از عمق وجودشان بیاید به جایی که ببیندش و بتوانند ازش حرف بزنند و بنویسند ولی درکش در درونشان هست و برایشان منبع تغذیه معنوی است.


برای همین چند دهه بعد برادرم وقتی دلش برای خانواده و ایران و همه ما تنگ می‌شود، می‌رود بازار ماهی. بازار ماهی تونل زمان است. آنجا ما هنوز ۶ و ۸ ساله‌ایم و هیچ‌کس بزرگتر از بابای ما نیست و تا وقتی دست مادرمان را محکم گرفته‌ایم کسی نمی‌تواند صدمه‌ای به ما بزند. 


شیدا

۱۶ مرداد ۱۴۰۴


t.me/Mrs_Shin


پ.ن. این یادداشت را با الهام از یادداشت آخر سارا نوشتم:


https://t.me/November25th/1638

Popular posts from this blog

- ساکن آسانسور بلوک یک

◽️اگر جنگ خوب بود…

◽️روز چهلم: لذت گمشده