◽️روز بیست و یکم: یکی کمه، دو تا غمه، سه تا که شد خاطر جمعه
شازده پیغام گذاشته بود قبل رفتن: «بهت نگفته بودم خانم مهندس، بچه چهارم من اینجا بودم دنیا اومد، پسره! الان یک سال و شش ماهشه. من هنوز ندیدمش.»
شازده در میانه اخراج افاغنه و شلوغی مرز، راه افتاد که برگردد افغانستان. بعد از ۲ سال.
حالا که از آنجا برایم ویس میفرستد صدایش آشکارا شاد است. میگوید: «بادامها پخته شده خانم مهندس. آمدم باغ. این بچهها را با خودم آوردم.» عکس ۲ تا بچه وسطیاش را برایم میفرستد. دخترش با موی ژولیده بور حنایی و پسرش که دقیقا شبیه خود شازده است. چشمهای بادامی ریز و مشکی با موهای سیاه. دو تا بچه دقیقا همقد هستند. ۳-۴ ساله، اختلاف سنیشان هم خیلی کم است. یک سال یا یک سال و نیم. دختر بزرگتر است.
زن دوم شازده خیلی جوان است. ۲۰ سالش هم نبود که زن شازده شد. زن اولی نازا بود و شازده در ۳۰ سالگی بچه نداشت. سال ۹۷ خانواده این دختر جوان را برایش گرفتند. ما هنوز سر پروژه بودیم که شازده شیرینی تولد اولین بچهاش - دخترش را- به ما داد.
حالا زنش که حتی ۳۰ سالش هم نشده چهار شکم پشت سر هم زاییده. صدای شازده شاد است و محکم. «حالا من دو تا دختر دارم دو تا پسر. دیگه بسه.» برایم تعریف کرده بود که زنش وقتی فهمیده چهارمی را حامله است نشسته گریه کرده.
دختر شازده یک پیراهن قرمز قشنگ پوشیده با طرحهایی از همان رنگ قرمز رویش، روی سینهاش چیزی مثل چشم و نظر آویزان است. زیر پیراهن قرمز، شلوار قرمزی هم پوشیده. پسرک پیراهن خاکستری تیره بلندی تنش کرده با شلوار خاکستری. پشت سر پیغام صوتیی که شازده برایم گذاشته صدای ریز ریز حرف زدن و خندیدن بچههایش میآید. دختر دمپایی پلاستیکی صورتی پایش است و پسرک صندل قرمز.
با شنیدن صدای گرم شازده و صدای خندههای تیز بچههایش از پشت سرش پرت میشوم به باغ بادامی در کشوری که نمیشناسمش. کشوری که جهان عادت کرده به نادیده گرفتنشان. به بچههایی که خواندن و نوشتن نمیآموزند. کوچکترین امکاناتی ندارند و فقط میتوانند کارگری کنند. مثل پدر و پدربزرگ و جدشان و دخترهایی که بزرگ میشوند تا به پسران کارگر خانوادههای دیگر فروخته شوند. از این خانه میروند به خانهای دیگر بدون اینکه از این جهان وسیع جای دیگری را دیده باشند. شازده و برادرهایشان گاهی مجاز و گاهی غیرمجاز سرک میکشند به ایران و چندسالی میمانند و بعد برمیگردند. هیچ چیزی در خط زندگیشان عوض نمیشود.
شازده با من حرف میزند. برای من ویس میفرستد. احوال پسرم را میپرسد. میداند جدا شدهام و خانه مستقل دارم. میداند مهندسم ولی این داستان و این دوستی هیچ چراغی در ذهنش روشن نمیکند. مطمئنم دلش نمیخواهد دخترهایش مثل من شوند. نمیگذارد بچههایش درس بخوانند و همان راه پیموده سالیان را ادامه میدهد. نمیدانم چرا. میترسم ازش بپرسم و برنجانمش.
حتی نمیدانم واقعا جوابی دارد یا نه.
بهرحال با کمال میل فرزندانی را به دنیای پر از جنگ و فقر و بدبختی اضافه میکند، پسرانی را که بعدها نیروی کار باشند و گلیم خانواده از آب بکشند و دخترانی را که به بیست سالگی نرسیده دو سه تا بچه بدبختتر از خودشان تولید کرده باشند. خوشترین سالهای زندگی بچهها همین حالاست. همین حالا که خواهر و برادر با هم در باغ بادام میدوند و از آینده محتوم غمگینشان بیخبرند…
شیدا
۱۵ مرداد۱۴۰۴