با چایت پولکی می خوری؟

رویا نشسته بود پشت میز. سرش رو به پایین بود. دستهایش را به دو طرف سرش فشار می داد و به میز نگاه می کرد. انگار منتظر بود که سوژه ها از توی سرش بیرون بریزند. مربع نارنجی رنگی گوشه مونیتورش پیدا شد. " چی می خوای؟" رویا با تعجب به مربع نگاه کرد. بعد انگشتهایش به کار افتاد. پرسید " تو کی هستی؟" چند لحظه طول کشید تا این کلمات روی صفحه نقش بست " همون که می خوای قصه اشو بنویسی!" مشکل اینجا بود که رویا سوژه ای نداشت. از جایش بلند شد و رفت جلوی آینه. زیر چشمهایش گود افتاده بود. از صبح نشسته بود پای کامپیوتر و به جای نوشتن در سایتها پرسه زده بود. هی وبلاگ خوانده بود تا فکرش باز شود و هیچ جرقه ای در ذهنش روشن نشده بود. حالا ساعت 2 نصفه شب لابد چشمهایش عیب کرده بود. نوشته دوباره ظاهر شد " چرا نمی نویسی؟" رویا جواب داد " چی بنویسم."
- از روز اولی بنویس که همدیگه رو دیدیم.
- ما؟
- بله. کلاس اول دبیرستان. ردیف آخر سمت چپ.
رویا چشمهایش از تعجب گشاد شد. دستهایش روی حروف لرزید. با این همه نوشت " گلی؟" مربع چشمک زد " گلی نه گلنار!" بعد از این همه سال تصویر آن روز جلوی چشم رویا نقش بست. دو دختر نوجوان که در یک کلاس درس داشتند با هم دوست می شدند. یکیشان خودش بود. بیست سال جوانتر از امروز. دومی گلی بود. رویا چشمهایش را با دست مالید. بعد به قندان روی میز نگاه کرد. مطمئن بود که همه چیز تقصیر این قندان است. در جشن تولد ده سال پیشش گلی یک سرویس چای خوری بهش هدیه کرده بود. قوری و فنجانها همراه این قندان. سفید بودند و لبه طلایی داشتند. وسط همه شان یک گل کوچک طلایی نقاشی شده بود. قندان حالا به چشم رویا شبیه چراغ جادوی علاالدین می آمد. انگار که وقتی دستش را کشیده بود به قندان که برای چایش پولکی بردارد گلی احضار شده بود. مربع نارنجی دوباره چشمک زد " منو یادت نمیاد." قبل از اینکه بتواند فکر کند دستهایش جواب گلی را نوشته بودند." یادمه."
- یادته دسته صندلی رو شکستی انداختی گردن من؟یادته لنگه کفش منو از پنجره کلاس انداختی بیرون؟نامه هامون یادته؟
رویا داشت می نوشت " بله!" که احساس کرد چیزی را فراموش کرده است. بلند شد و برای خودش یک لیوان چای دیگر ریخت. چای خوشرنگی بود. دستش را دراز کرد به طرف قندان و یک دفعه خشکش زد. یاد وقتی افتاد که خبر مریضی گلی را شنیده بود. شوهر گلی، علی زنگ زده بود به موبایل او. صدایش قطع و وصل می شد. فقط توانسته بود بپرسد " الان کجاست؟" بعد نشسته بود سیر گریه کرده بود. یاد وقتی افتاد که بعد از شش ماه گلی را دید و باورش نشد که این همان گلی قدیمی است. سرطان داغانش کرده بود. رویا که آن موقع نویسنده نبود،هدیه اش را گذاشته بود روی میز کنار تخت. گلی لبخند زده بود و لبخندش شبیه لبخند قدیمیش بود. بعد گفته بود " ممنون که خودتو رسوندی." گلی بعد نشسته بود و در مورد دختر کوچکش حرف زده بود. آن موقع آیلین فقط چهار سالش بود. گلی گفته بود چقدر دلش می خواهد که آیلین شبیه او باشد. از رویا قول گرفته بود که به آیلین برسد. برای آیلین از مادرش تعریف کند و نگذارد که آیلین خندیدن را فراموش کند.رویا دست دوست قدیمی اش را فشرده بود. برای اینکه راضیش کند قول داده بود. بعد با هم خاطرات آن روزها را مرور کرده بودند. سعی کرده بود گلی را دلداری بدهد " خوب می شی! مطمئنم." گلی هم لبخند غمگینی زده بود. لبخندی که دیگر شبیه لبخندهای قدیمیش نبود. بعد علی دور از چشم گلی برایش گفته بود که سرطان در همه تن گلی دویده است. گفته بود که دکتر گفته همه بافتهای تنش درگیر شده اند و نجاتش غیر ممکن است. کلمات مثل پتکی توی سرش خورده بود. چشمش افتاده بود به آیلین که چشمهایش را گشاد کرده بود و به حرفهای پدرش گوش می داد. رویا اشاره کرده بود به آیلین.علی گفته بود " بچه باید راستشو بدونه تا بعدا ضربه نخوره." آیلین خندیدن یادش رفته بود. به همین زودی. در چهار سالگی.
قوری شش سال پیش با صدای زنگ تلفن از دست رویا افتاد و شکست. اشکهایش که راه افتاد تکه های قوری را ندید و پایش را برید. بعد لنگ لنگان رفت توی اتاق و نشست گریه کرد. روی فرش یک لکه بزرگ خون بود که هی بزرگ و بزرگتر می شد. مثل لکه اشک روی بالش. پسر رویا که به دنیا آمد فنجانها هم یکی یکی شکستند. حالا از آن سرویس چایخوری فقط همین قندان باقی مانده بود.
مربع نارنجی با بی قراری روی مونیتور چشمک می زد. رویا اشکهایش را پاک کرد و زل زد به نوشته ها " آیلین الان ده سالشه." دستهای رویا نوشتند " پسر من 6 ساله شده. وقتی تو مردی من ..." کلید back space را فشار داد و نوشته هایش را پاک کرد. دلش نمی آمد به گلی بگوید که مرده است. بگوید که چقدر عجیب است که در یک نیمه شب پاییزی ظاهر شده تا احوال او را بپرسد. دلش برای گلی آنقدر تنگ شده بود که نمی توانست چیزی بگوید. چیزی بپرسد. گلی ، اما ، داشت تند و تند می نوشت " یادش دادن که پیانو بزنه. " علی دوست داشت آیلین پیانو بزند. علی معلم گرفته بود برای دخترش. علی جلوی دخترش راجع به مرگ گلی حرف می زد. علی آیلین را برده بود یک جای خیلی دور. رویا قولش را فراموش کرده بود. حالا دو تا پسر داشت. یک شغل نیمه وقت داشت. یک خانه همیشه شلوغ و درهم برهم داشت و فقط گلی را نداشت که وقتهایی که سرش درد می کند بهش بگوید " آخی. طفلکی. حتما خیلی خسته شدی." رویا خیلی خسته شده بود. از قندان لبه طلایی یک پولکی برداشت.
چایش را که سر کشید،مربع نارنجی دوباره چشمک زد و نوشت " هنوز شعر می گی؟" رویا توی دلش جواب داد " خیلی ساله که شعر نمی گم. از همون وقتی که تو رفتی و دیگه کسی نبود که شعرهای منو بلند بلند برای خودم بخونه." چیزی ننوشت. گلی انگار که شنیده باشدش دلداریش داد " عوضش داری داستان می نویسی!" رویا سرش را پایین انداخت. حتما گلی حالا می خواست بپرسد که چرا این همه سال قصه او را ننوشته است. یا از آن بدتر می خواست بداند که چرا به آیلین سر نزده. بعد چقدر سخت بود برای یک مرده توضیح دادن که علی چقدر بعد از رفتن او عوض شده. آیلین را برداشته و رفته یک جای خیلی دور. سالی یک بار اگر به ایران سر بزند یک راست می رود خانه مادرش. او خیلی وقتها اصلا از آمدن و رفتنشان خبردار نمی شود. آیلین قدش بلند شده بود حالا و بله، پیانو می زد.
آیلین خیلی شبیه علی بود و بعد از مردن گلی، رویا دیگر نمی توانست خودش را راضی به تحمل کردن علی کند. آیلین را هم مثل گلی فراموش کرده بود. اخم کرد به قندان. از کجا پیدایش کرده بود؟ کاش این یکی هم شکسته بود. کاش دیگر به گلی فکر نمی کرد. کاش گلی آخر این روز خسته کننده روی مونیتور خانه اش در در گوشه سمت چپ مونیتورش ظاهر نمی شد.
مربع نارنجی داشت می گفت " دور چشات سیاه شده." رویا جواب داد " مال کامپیوتره. هر وقت زیاد پای کامپیوتر بشینم اینجوری می شم." بعد یک دفعه تغییر عقیده داد و نوشت " اصلا من همیشه زیر چشمام سیاهه. پسرمم همین شکلیه از الان" درست وقتی که رویا نوشت پسرم صدای زیر پسر کوچکش را شنید که صدا می کرد " مامان!" آنقدر ناگهانی از جا پرید که دستش گرفت به قندان. قندان با صدای خفه ای افتاد روی فرش و از وسط نصف شد. پولکیها ریختند روی زمین. رویا با بهت به قندان خیره شد. پسرش این بار داد زد "مامان!" رویا از اتاقش بیرون رفت. پسرش داشت می لرزید " مامان خواب بد دیدم." پسرش را در آغوش گرفت و پرسید " چی دیدی مامانی؟" پسرک جواب داد " نمی خوام بگم."پسرش را تاب داد. صدای نفسهای پسرش که آرام شد گذاشتش روی تخت. برگشت توی اتاق. قندان را برداشت و نگاهش کرد. دو تکه قندان را چسباند به هم. مربع نارنجی دوباره ظاهر شد. گلی نوشت " دلت برام تنگ شده!" تکه های قندان را از هم جدا کرد. روی صفحه سفید چیزی نبود. تکه های قندان را به هم چسباند. مربع نارنجی چشمکی زد و گفت " تقصیر تو نبود !" رویا تکه های قندان را گذاشت روی میز و شروع کرد به گریه کردن. آنقدر گریه کرد تا سردرد گرفت. مربع نارنجی شد یک لکه نارنجی چشمک زن.
قندان را با ترک بزرگ وسطش روی میز گذاشت. مربع نارنجی نوشت " مهم نیست که نتونستی بری سراغ آیلین." دو تکه از هم جدا شدند. مربع نارنجی کمرنگ شد " دلم برات تنگ شده بود." تکه سمت راستی لرزید، افتاد روی میز و خرد شد. شوهر رویا در اتاق را باز کرد و پرسید " حالت خوبه؟ چرا نمی یای بخوابی؟" رویا سرش را برنگرداند. اگر شوهرش چشمهایش را می دید باید قصه روح گلی را می گفت که از قندان پولکیها بیرون آمده بود. به جایش گفت " داشتم یه داستان می نوشتم. الان تموم می شه." شوهرش غرولندی کرد و در اتاق را بست. رویا صفحه سفید را یک بار دیگر نگاه کرد. فهمید که گلی برای چه آمده بود. بالای بالای صفحه نوشت " گلی" ، صفحه را save کرد و کامپیوتر را خاموش کرد. تکه های قندان را ریخت توی سطل زباله و اشکهایش را پاک کرد. دفتر یادداشتش را برداشت. شماره علی و آیلین را پاره کرد و ریخت روی تکه های قندان و رفت که بخوابد.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من