یک شمع روشن کنیم؟

فرض می کنیم که وبلاگ مرا می خوانی. فرض می کنیم ... حالا فکر می کنم که انگار همیشه نگاهم کرده ای. گیرم از دور. گیرم که نیامده ای که حرف بزنیم. گیرم که گذاشته ای که نوشته های قدیمی و فونتهای عجیب و غریبشان در صفحه های قدیمی بمانند. بیا فرض کنیم که وبلاگ مرا می خوانی. همه دوستانم وبلاگ مرا می خوانند. چرا این همه سال فکر نکردم مرا می خوانی؟ سرمه، من آدم ساده ای هستم خودت هم می دانی. هی نمی نشینم با زندگی کلنجار بروم. زندگی را نگاه می کنم و راه خودم را می روم. بعد من از آدمهای پیچیده می ترسم. نمی فهممشان. نمی خواهم بگویم تو پیچیده بودی. اما بعد این همه سال که رفته ای . بعد این همه سال که مثل دود ، از زندگی من غیب شده ای رد پایت غمگینم می کند. سرمه من دنبال تو نگشتم. هیچ وقت. روزی که تصمیم گرفتم بگردم با اولین گشتنم پیدایت کردم. گیرم که تو آن خانه ها را مدتها بود که ترک کرده بودی. ولی من پیدایت کردم. پس می شد که زودتر از این بگردم. شاید تو منتظر بودی که من پیدایت کنم. اما تو می دانستی که من آدم ساده ای هستم نه؟ گفته بودی یک روز شاید دوباره برای من بنویسی. آن روز آمده سرمه یا ده سال دیگر باید صبر کنم؟

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من