" همين حالا كه تب كردم."

درد توى رابطه ها از وقتى شروع مى شود كه آدمها، نوازش كردن يادشان مى رود. نوازش فقط فيزيكى هم نيست، نگاه هست، كلام هست، خريد يك هديه كوچك، يك اسمس بى وقت همه اينها نوازش است . چند سال پيش بود كه براى اولين بار آن آهنگ ابى را شنيدم كه " منو حالا نوازش كن، كه اين فرصت نره از دست، شايد اين آخرين باره، كه اين احساس زيبا هست" يادم هست توى جاده شمال ترافيك بود. من محوِ اندوهِ شيرين آهنگ، ديدم كه دارم درد مى كشم. جاى خالى نوازش دريغ شده ساليان داشت ديوانه ام مى كرد. جاى خالى حرفهاى خوبى كه ديگر گفته نمى شد. جاى لحظه هاى بامزه و خوشايندى كه جايش را به عادتها داده بود. مى خواستم نوازش را دوباره پس بگيرم، مى خواستم به هر قيمتى شده، آن برق را به چشمهايم برگردانم، مى خواستم دوباره بشنوم، تا باور كنم كه چه دوست داشتنى، چه بى نظير و چه شادابم. دستم نوازش گم شده، دريغ شده سالها را مى خواست. حالا دو، سه سال بعدتر يله روى تخت، نيم بيمار و نيم بيشتر خسته فكر مى كنم چقدر حق با ابى است كه مى گويد "حالا" و مى گويد "فرصت" و از آخرين بارى كه يك احساس هست و نيازى هست حرف مى زند. از يك جايى به بعد نوازش باشد يا نباشد، ديگر فرقى نمى كند. ديگر مهم نيست. ديگر به چشم نمى آيد. اسب وامانده اى كه وسط جاده از لنگيدن خسته شده، ديگر تيمار به كارش نمى آيد. يك وقتى، يك روزى، دلش مى خواهد فقط سرش را بگذارد زمين و بميرد.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من