زندگى بهرحال يك كوفتيست در حركت دوار!

ساعت نزديك هفت صبح است. آسمان سياه است و چنان باران مى بارد كه انگار اولين باران قرن است، بعد صد سال خشكسالى. رعد و برق مى زند و ديوارها سفيد مى شود. بچه كنارم، در خواب، بلند بلند نفس مى كشد. ديشب بابا پرسيد: "براى ناهار فردا بگم عمو بياد؟ ميشه؟" فكر كردم چند سال گذشته از آن دخترك با موهاى لخت و كوتاهش كه گردنش را كج مى كرد، مى پرسيد:" بريم پارك بابا؟ ميشه؟" كمِ كم سى سال. زندگى يك دايره كامل است؟ شوخى داشتنش را كه خودم بلدم. يك روز لابد من از سينا سوال بى ربطى مى پرسم، چون حوصله غر زدن و عواقب احتمالى بعدش را ندارم.
بچه كه بودم، بابا خيلى جذبه داشت. مى گفت: "بدو شيدا، زود باش!" و من لقمه هاى غذايم را نجويده قورت مى دادم. نوجوان كه شدم ديگر افتاده بودم به كل كل. خوبى بابا اين است كه شب مى توانى تا آخرين نقطه ى افكار و اعتقاداتش را زير سوال ببرى و هرجور دلت خواست باهاش دعوا كنى و صبح اصلا از اينكه همه اين ماجرا را فراموش كرده و خيلى معمولى مى پرسد:" تخم مرغ نيمرو يا عسلى؟" تعجب نكنى. مادرم برعكس است. عصر به رنگ روسريش گير بدهى، دو روز اخم روى شاخت است. تازه بعد با يك درجه ارفاق - به خاطر نقش فرزندى- سرسنگين و آرام آرام برمى گردد به خودِ قبليش. جايى در ناخودآگاه من تابلوهاى قرمز و گنده چشمك زن هست كه رويش نوشته: "موقع حرف زدن با مامان حواست را جمع كن!" و زيرش يك يادداشت مچاله شده كوچولو: " به بابا هرچى گفتى، گفتى!" 
پسرك چند وقت پيش به مامان مى گفت كه مى خواهد يكى از قانونهاى مرا بشكند. مامان جواب داده بود كه "مامانت ناراحت ميشه!" وروجك جواب داده:" عيبى نداره، مامانم زود يادش ميره!" لو رفته ام، خيلى وقت است. اينجا اينترنت ندارم. پسرك هست و بخارى گازى و باران و بابا. سينا كم كم مى تواند بيشتر كلمه ها را بخواند. گاهى كه كنارم نشسته و دارم چيزى مى نويسم براى وبلاگم، بريده بريده مى خواند: "گرفتار"،"درگير" بعضيها را هم مى پرسد:" اون چيه كه مثل ف مى مونه ولى دو تا نقطه داره؟" مى خواهد "قلبم" را بخواند كره بُز! تصور اينكه بتواند نوشته هايم را بخواند برايم ترسناك است. اين لايه از ذهنم را دلم نمى خواهد بچه ام حالا حالاها، بداند و بشناسد.
 ديكته هايمان توى كلاس برگزيده شده اند. حالا قرار شده سينا قصه بنويسد. ديكته ها را كه من مى گويم، قصه را چرا اين بايد بنويسد؟ تا يكشنبه وقت داريم و كوچكترين اشتياقى نشان نمى دهد. آيا بايد مثل يك مادر واقعى رفتار كنم و صبر كنم كه يك قصه كوتاه مسخره از سوسكى كه شب مى خوابيد، صبح بيدار مى شد و هنوز سوسك بود، تحويلم بدهد يا مثل يك نويسنده رفتار كنم و سوژه اى كه دلم مى خواهد را يواشكى توى ذهنش فرو كنم و يك قصه واقعى درست كنم؟ هنوز تصميم نگرفته ام. سوسكه سه روز است كه به جز سوسك بودن و خرت خرت كردن هيچ كار مفيدى نكرده، بالاخره ديكته ها را من گفته ام، نه؟ سوسك بايد بلند شود، برود از رودخانه اى جايى رد شود، وسط راه بميرد يا به فلسفه زندگيش شك كند، اما نمى تواند همين چيزى كه هست بماند. در اين صبح بارانى، كه هنوز پسرم خواب است تصميم مى گيرم تقلب كنم، مثل انسان ناقصى كه هنوز از برنده شدن -حتى بين ده تا بچه دبستانى هم- خوشش مى آيد. 

ايزدشهر - جمعه ٢١ دى

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من