«خدایا ما را ببخش، ما هم تو را می بخشیم!»

حکایت خدا و خرما را شنیده اید؟ طرف بتی ساخته بود از خرما، برای خودش. خوش بود با این خدای خود ساخته. عاشقش شده بود و هر روز می رفت سراغش. تا اینکه زد و در سرزمینش قحطی آمد. همه خوراکیها را خوردند و ماند خدا. هر روز یک تکه از خدایش را کند و خورد تا تمام شد. دیگر خدا نداشت که عاشقش باشد اما شکمش سیر بود. این است که می گویند خدا و خرما را نمی شود با هم داشت. مرده شور این مملکت را ببرند با حکایتهایش، با انتخابهایش. با این پروسه دردناکی که هی بین درد و رنج، بین بد و بدتر، بین مردن و به زور زنده ماندن مجبوری یکی را انتخاب کنی. شاخ داشتیم خدا جان که فرستادی ما را این گوشه زمینت؟ سوئیس مگر چه اش بود؟ کانادا؟ آمریکا؟ همین ترکیه بغل گوشمان؟

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من