" حواست نيست..."

تحقيق دارد. بايد پانزده تا سنگريزه از جاهاى مختلف جمع كند. نكرده. سه چهار سنگريزه از جلوى سنگكى دم مدرسه جمع كرده ام. سه بار بهش گفته ام كه برود حياط دنبال سنگ. نرفته. نق زده. رفته و سنگ آوردن يادش رفته. يك گلدان دارم پر از صدفها و گوش ماهيها كه از كنار درياهاى مختلف جمع كرده ام. لابلايش سنگريزه هم هست. يك عالم سنگريزه. سنگريزه هاى سبز نيمه شفاف را مى گيرم توى دستم و مى گذارم پرتم كند به فروردين ٩١. ساحل آنتاليا. بچه كنارم شن بازى مى كند. من پاهايم را دراز كرده ام روى شنها و سنگريزه هاى رنگى. سبز. آبى. آجرى. در موبايلم رستاك مى خواند: "من آروم مى ميرم." و دريا آبى روشن است و آسمان آبىِ سير و هوا ملس است. گرم حتى. پسرك كلاه بن تن آبى سرش است با عينك آفتابى. من، جين پوشيده ام با تونيك بنفش و سنگريزه ها را مى ريزم توى جيبِ تونيكم. يك جورهايى كسلم و نمى دانم چرا. 
سنگريزه هاى سبزم را سينا روى برگه تحقيقش مى چسباند. صداى رستاك گنگ مى شود ولى هنوز به گوش مى رسد: " رژ لب روى ته سيگار"، دلم سيگار مى خواهد. رژ لب دارم. دريا. شايد. دلم مى خواهد سنگريزه هايم را پس بگيرم. نمى دهد. جدول سنگهايش كامل است. به مبين پز مى دهد كه درسم تمام شد. مبين درسش مانده. سينا مى گويد: "مبين اگه مامان من، مامان تو بود، الان حسابتو رسيده بود!" من؟ هاج و واج، هم خنده ام گرفته هم فكر مى كنم معلمش سنگهايم را پس مى دهد يا نه؟ يادداشت بگذارم؟ نگذارم؟ چرا من بايد سنگهايم را مى دادم اصلا؟ به من چه از تحقيق بچه؟ كسلم. آسمان تهرانم هم آبى سير است. دريا ندارم. ديگر سنگريزه ى سبز هم ندارم. 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من