قلى در باق قرآن مى خاند.

يك - رفتم دنبال سينا، دارد كاپشن مى پوشد. تا مرا مى بيند، مى گويد: " مامان يوحنا كيفش رو جا گذاشته." مى گويم: " باشه مامان، مامانش مى بينه كيفش نيست، مى فرستتش بيارتش."
- آخه يوحنا با سرويس رفته.
- خوب پس هيچى.
- مشقاش چى ميشه پس؟
- يا مشقاشو نمى نويسه يا برمى گرده كيفشو برمى داره. 
رفتيم توى حياط. يكى از همكلاسيهاى سينا مى دود جلو، سراسيمه: " خانم شما يوحنا رو نديدين؟" اين همان است كه چشمهاى سبز عسلى دارد و صورت گرد و سفيد و لپ تا دلت بخواهد لپ، فسقلى با اين هيكل يك وجبى اش مبصر كلاس سينا اينا هم هست. جواب دادم: " نه، نديدم." سينا از پشت من دويد جلو و ايستاد كنار مبصر چشم سبز و يكى ديگر و سه تايى آشفته به هم يادآورى كردند كه يوحنا كيفش را جا گذاشته.
 ***
دو - دفترى دارند به اسم دفتر نوشته هاى من. هر حرف تازه اى كه ياد بگيرند بايد چند تا نقاشى بكشند از كلمه هاى حاوى آن حرف و جمله بسازند. جمعه تصميم گرفته با انجام بدون نظارت اين قسمت تكليفش خوشحالم كند. تكليف حرف "ق" است. دفتر را باز مى كنم. چيزهايى كشيده و زيرشان نوشته: "قلى"،"قرآن" و "باق" جمله اش هم تيتر همين پست است! 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من