براى ما خاطره اس!

وروجكها وسط حياط توى سر و كله هم مى زنند. سينا با كلاه بافتنى، بقيه بطرى آب دستشان است. - خدايا اين بچه به كى رفته؟- باز بايد كشان كشان ببرمش. خوش خوشان يك بادكنك صورتى از توى كيفش درمى آورد و تمام راه هى بادش مى كند و هى بادش را خالى مى كند. مى گويم "سينا امروز باز سوئيچ انداختم توى يك ريوى سرمه اى ديگر. مى ترسم آخر پليس دستگيرم كند. " مى پرسد: "درش باز نشد؟" مى گويم: " نه پسرم سوئيچ هر ماشينى فقط همون ماشين رو باز مى كنه." بهرحال تازگيها كار هر روزم شده، حوالى جايى كه ماشينم را پارك كرده ام، مى روم سراغ ريوهاى سرمه اى، سياه و حتى يك مورد هم زغالى - زياد عجيب نيست. ماشين من تقريبا هميشه كثيف است و رنگش با زغالى خيلى فرق نمى كند. - آنقدر گيجم كه همان وقت كه دارم زور مى زنم با سوئيچ سبز در ماشين را باز كنم فكر مى كنم به اينكه چرا در ماشينم دوباره قر شده، چرا پشت سپر باز خط افتاده، كى اين كلاه قرمز منگوله دار را پرت كرده روى صندلى جلو و براى سى ثانيه اصلا به فكرم نمى رسد كه شايد اين، ماشين من نباشد. بهرحال اگر ريوى تيره داريد و زنى را ديديد كه با شال اطلسى رنگ دارد سعى مى كند در ماشينتان را باز كند سرش داد نزنيد. شايد منم و حواسم نيست كه روى آينه ماشينم عكس برد پيت را ندارم!

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من