خزر است، درياى عشق نيست كه ساحل نداشته باشد



كيفم را با رضا صادقى كه از جيب كنارى كيفم هوار مى زند:"دوستت دارم!"مى دهم دست بابا و با سينا مى دوم تا جلوى موجها. منم و پسرك و يك دختر بچه به اسم دينا، سر به سر موجها مى گذاريم. روى شال بنفش كلاه بافتنى سرمه اى سرم است. موهاى دخترك در نور به قرمز مى زند. پسرم مى گويد: "مامان بدو، موج اومد!" جيغ مى زنم و با بچه ها مى دوم. سينا ذوق كرده از دويدنم. زنى از بالاى سكو به من چشم غره مى رود. كليپسم را باز مى كنم. موهايم ديوانه از باد دريا، از زير شال بنفش و لبه كلاه فرار مى كنند. زن سرش را برمى گرداند. حالا فقط منم و بچه ها و رضا صادقى. رضا صادقى دور مى شود و نزديك. موجها به هم مى خورند. يك موج بزرگ سر مى رسد. همه مى دويم. من و بچه ها، بابا و رضا صادقى و پدر دختر كه رو به مادر بچه داد مى زند: "پروانه بدو!" پروانه با دوربين عكاسى مى دود. من از موج جلو مى زنم. موج كفشهاى سينا و دينا را خيس مى كند. از دويدن جان گرفته ام. گونه هايم گل انداخته است. زنده ام. مدتها بود حواسم نبود زنده ام.


ايزدشهر-٢٢دى ماه٩١

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من