زلف بر باد نده كچل!

مرد نگاهى به من مى اندازد و مى گويد كه ظاهر من مناسبِ اين پروژه نيست. ساكت كه نمى مانم نيمه جدى، نيمه شوخى مى گويم نمى دانستم بايد با چادر بيايم. مرد دستى تو موهاى جو گندمى مى كند و جواب مى دهد: "چادر كه نه، مقنعه!" لجم مى گيرد به خاطر اين حكومتِ مردانه. اين محق بودنشان در قضاوت. اين كشورى كه چقدر مردها را پررو كرده با دادن اختيار زنها بهشان. سير هم نمى شوند. مهريه را كم كرده اند. طلاقِ بى دردسر در انحصار مردهاست. بچه هايشان تا ابد مالِ خودشان است. اجازه دارند دو باره و سه باره و تا وقتى به غلط كردن بيفتند زن بگيرند. اجازه كار كردن زن، خروجش از كشور، عمل جراحى كردنش با آنهاست و تازه با لطف به من تخفيف مى دهد كه چون پروژه دولتى است، مى توانم به جاى شال رنگى، مقنعه سياه سرم كنم كه يك احمقى كه شايد نصف من هم درس نخوانده، تاييدم كند. از پله هاى شيك كرم كه پايين مى آيم فكر مى كنم مرد مى شد اين جمله ها را با ادبيات ديگرى بگويد، مثل مهندس م. مى توانست بپرسد كه آيا مى شود سر سايت كه مى روم مقنعه سرم كنم و ابراز تاسف كند از اينكه اين ظاهر سازى لازم است. آن روز احساس كردم مرد با من توى يك جبهه است. اين يكى اما از بالاى عينكش براندازم كرد، توهين در نگاهش نبود، قضاوت، چرا. 


Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من