عاشقتم وروجك!

پيك آمده بود دم در، داشتم رسيد را امضا مى كردم كه بعد پول را بدهم. پسرك آمد از اتاقش بيرون. با بلوز خاكسترى و شلوار خانه ى قرمز. از كنار من و لاى در نيمه باز و زير دست مرد رد شد، بى حرف، بى تفاوت، از پله هاى روبرويمان رفت بالا. روى پله سوم كه رسيد برگشت و گفت: "مامان در رو ببند!" و راهش را ادامه داد. مرد مانده بود هاج و واج؟ اين بچه از كجا آمده، كجا مى رود و چه بى حرف، من؟ داشتم فكر مى كردم لحظه هايى هم هست كه آدم فكر مى كند چه خوب كه بچه هست و چطور مى شود درسته قورتش داد.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من