یه روز خوب نمیاد*

نوشته آیدا* از آن نوشته هایى بود که تکانم داد. خیلى وقت است که آنقدر پوست کلفت شده ام که به این آسانیها نه مشعوف مى شوم و نه به هیجان مى آیم. این یکى اما، عالى بود. نوشته را که مى خواندم مى دانستم که براى من هم خیلى وقت است که زمانش رسیده سوسکهاى زندگیم را خودم بکشم. گیرم که تا حالا منِ زنِ مستقل فرار کرده ام از سوسکها و واکنشم با دیدن سوسک این بوده که هوار بزنم: " اَمییییییر" و بعد کنار بایستم و مثل یک زنِ کامل جیغم را بزنم. نمى دانم منى که ماشین را مى برم صافکارى، تنهایى مى روم آمپول بزنم، از پله هاى داربستى بالا مى روم و هزار و یک کار مردانه دیگر ازم سر میزند این تکه آخرِ ترس را براى چه روز کدام مبادایم نگه داشته بودم.

واقعیتش این است که من هم دوست دارم کمکم کنند. من هم دلم مى خواهد وقت مریضى لم بدهم توى ماشین و دستم را بگیرند و ببرندم براى آمپول. خیلى دوست دارم یکى ماشینم را بنزین بزند، سرویسش کند و خیلى خانم وار بهم تحویلش بدهد. شده وقت پایین آمدن از پله هاى داربستى حسرت دوران دانشجویى و سال بالایى هاى جان بر کف را بخورم که پایینم بیاورند. بعد دیده ام که این خواستنها، باز بیشتر و بیشتر نگهم داشته، گیرم انداخته در لوپِ افسردگى. این شده که مثل یک زن خوب با تب ٣٩ درجه، سوار ریو مى شوم، دم درمانگاه پارک مى کنم، آمپولم را از داروخانه مى خرم و مى زنم و لنگ لنگان برمى گردم خانه.

مانده بود سوسک و نمى دانستم توى این فصل سرما و به همین زودى سوسک گیرم مى آید. ولى صبح کشوى خوراکیها را که باز کردم، سوسک منتظرم بود. با آن شاخکهاى قهوه اى و دراز، با آن تن چندش آور قهوه اى، با آن بدن ناهمگون زل زده بود به من. اول البته جیغم را زدم و بعد براى اولین بار توى عمرم به جاى اینکه داد بزنم:" امیر" هوار زدم: "پیف پاف" و تمام مدت دستکشهاى زرد پلاستیکى دستم بود و چشم توى چشم با سوسک کشو را خالى مى کردم. بعد صاف زل زدم به چشمهاى سوسک و آخرین ذره باقیمانده ى افکار دخترِ معصوم بیست و اندى ساله اى را که فکر مى کرد نجات دهنده اى در کار است، با ذرات بدبوى پیف پاف پاشیدم روى سوسک. سوسک از کشو پایین آمد و من این بار داد زدم:" دمپایى" و البته سوسک تصمیم گرفت زیر یخچال بماند و بمیرد ولى من ایستاده بودم در غیر رمانتیکترین حالت عمرم، در یک دستم پیف پاف و در دست دیگرم دمپایى و اژدهاوار خیره که مبادا از سوسک حرکت اضافه اى سر بزند. تمام این مدت امیر زل زده بود به من، هاج و واج که این زنِ تازه از کجا پیدایش شده و بعد گفت: « تبریک میگم، اولین سوسکِ عمرت رو...» گفتم: «من دیگه سوسک مى کشم، تصمیمم رو هم گرفتم.» باز گفت: « تبریک»

به نظر من اما باید از زنى که تصمیم گرفته سوسکهایش را خودش بکشد، ترسید. این همان زنى است که شاید نیمه شبى به این نتیجه برسد که باید بزند به کوه و آن وقتِ خدا، حتى ترس از سوسکى هم در کار نیست که مانعش شود.

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من