ديگر بدترين مادر دنيا نيستم


سينا يك سال و نيمش بود، تعطيلات عيد. شش سال پيش، كسل از خانه نشستن غر زده بودم كه برويم بيرون. رفته بوديم پارك نياوران. عصر بود.صبحش باران زده بود و روى آن رمپ كه از زمين بازى به محدوده استخرها مى رسيد، هنوز با سنگ پوشانده شده بود. سينا بين من و امير راه مى رفت. با قدمهاى نامطمئن يك سال و نيمگى. براى يك لحظه كوتاه، دست هر دوى ما را ول كرد. روى رمپ برگشت و دو قدم به سمت بالاى رمپ برداشت. سر خورد و با صورت افتاد روى زمين. بلندش كه كردم تمام صورتش خون بود. دندان جلويى كج شده بود و لقِ لق. چقدر بچه ام گريه كرد و چقدر من خودم را عذاب دادم. دكتر دندان را ديد و گفت يك هفته چيزى گاز نزند شايد دندان لق بماند و نيفتد. من دو روز خودم را از همه دنيا قايم كردم و جواب تلفنها را ندادم. فكر مى كردم بدترين مادر روى زمينم. فكر مى كردم همه دردى كه بچه كشيده تقصير من است. دندان كج، كمى سياه شد اما ماند. تمام اين شش سال، دندان كج يادم انداخت كه دردها كهنه مى شوند و بچه ها بزرگ و يك روز ديگر هيچ خاطره اى از دردى آنقدر عميق و خونالود برايشان نمى ماند... آن دندان، ديروز افتاد.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من