" بگذار اى بى خبر بسوزم"

نوشتن كه به دادم نرسد، ديگر بايد پنهان شوم. يك ديوار سنگى پيدا كنم. كز كنم پشتش تا موج بگذرد. موج؟ هههه! مى گويم موج كه نترسم، كه فكر كنم كه مى گذرد. دخترك، كلاه را كشيده تا روى ابروهايش، ژاكت مادرش را پوشيده و فكر مى كند مادر حالا كجاست؟ دراز كشيده ام روى كاناپه، بچه سرش جايى از خانه گرم است. بايد شام درست كنم. ديكته بچه را بگويم. حوصله ندارم. امروز تمام راه قربانى خواند: " غمگين چو پاييزم از من بگذر." ماشين امانتى قبلا ضبط درست و حسابى نداشت. من فقط سى دى همراهم بود. ديدم ديگر پورت يو اس بى هم دارد. يادم باشد براى دفعه بعدى. تصادف نكرده ام، پلاك ماشينم فرد است، از بد روزگار. هوا كه اينطور مى شود، افسردگى هوار مى شود روى سينه ام. حالم خوب نيست. حالم اصلا خوب نيست... به رويم نياوريد.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من