Döner miyiz yine eski günlere?

با مامان مفصل حرف مى زنم روى اووو. تهران هم كه باشيم خيلى وقت است سينا مجال نمى دهد حرف بزنيم و مدام مى پرد وسط حرف كه آننه را بكشاند به بازى. مامان مى گويد كه تمام روز در استانبول برف باريده و من چشمم را مى بندم و شهر دو تكه دلربايم را با برف روى سفال شيروانيها تجسم مى كنم. آخرين بارى كه مادربزرگم زنده بود و من استانبول بودم، صبحى دلم درد مى كرد، حالم خوب نبود. لميده بودم توى ايوان پشتى آن خانه قديمى و مادربزرگم چيزى رويم انداخته بود. يادم هست آفتاب داشت بالا مى آمد و براى من كه نزديك وقت برگشتنم بود، دل درد داشتم و بيست و يك سالم هم بيشتر نبود، استانبول زيباترين شهر دنيا بود. با آن خانه هاى نزديك به هم و رنگى و شيروانيهاى سرخ و در استانبول من، مادربزرگ داشتم. مادربزرگم تا قبل از مرگ دايى بزرگم، چه زن سر زنده اى بود. ما كه مى رفتيم با من و شهرام، دختر خاله و چهار تا بچه داييم خانه فسقلى ٦٠ مترى پر از بچه مى شد. يك عكس هست كه مادربزرگ وسط نشسته، پسرخاله ام سَركان در آغوشش. ما دورش نشسته ايم. من، شهرام، اِورم، شبنم، سيبل، چيدم، مورات و هاكان. بزرگترينمان سيبل است، بعد منم. مرا بيشتر دوست دارند. نوه دختريم و به خاطر دورى دو برابر عزيزم. هاكان و شبنم در اين عكس هر دو موهاى طلايى لخت دارند، مال هاكان طلاييتر است. روكشهاى سبز روى مبلهاست. من جايى آن وسطها، نشسته ام رو به دوربين مى خندم. عكس يك لحظه را تا ابد جاودانه كرده است. مادربزرگ نيست. تنها پسرخاله من مرده است. بچه هاى دايى بزرگم را خيلى وقت است نديده ام. آن مبلهاى لعنتى هنوز در پذيرايى خانه دايى كوچكم هستند. هنوز زنده، هنوز سبز. اين همه سال مبلها نه قد كشيده اند. نه بزرگ شده اند. نه موهاى طلاييشان قهوه اى شده و نه از نامزدشان جدا شده اند و نه طلاق گرفته اند. مبلها بچه دار نشده اند، سكته مغزى نكرده اند و نمرده اند. مبلها هنوز هستند. مادربزرگ ديگر نيست. در استانبول، در قلب من برف مى بارد. سفيد و يكدست. دلم براى مادربزرگ داشتن تنگ شده است.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من