"بيا ره توشه برداريم..."


هوا ابريست. لايه ى ضخيم ابرها، روى آسمان را پوشانده اند. سنگينى ابرها، روى ثانيه هاست. حتى بچه ها اخم كرده اند. نمى دانم مردم چطور در كشورهاى ابرى، كشورهاى بدون خورشيد، زندگى مى كنند. هوا، جان مى دهد براى افسرده شدن. پسرم اخم كرده و با يك چوب شنها را سوراخ مى كند. سردم است. مى نشينم كنارش و زل مى زنم به دريا كه امروز خاكسترى است و با مرز محوى جدا شده از لايه ى سفيد و خاكسترى آسمان. حتى دلم نمى خواهد گوش ماهى جمع كنم. بابا، بادبادك سياه سينا را هوا كرده و سينا نگاهش نمى كند. قهر كرده كه چرا بابا نگذاشته خودش بادبادك را هوا كند. اسبها كنار ساحل با بى قرارى سرشان را تكان مى دهند. جوانهاى بومى منتظر مشترى هستند كه سوارش كنند. اما شهرك خلوت است. مردم پشت پنجره ى ويلاها پنهان شده اند.
 ديشب خوب نخوابيدم. تمام شب دست و پاى پسرك خورد توى صورتم و خوابهاى آشفته ديدم و خوابى كه دوست داشتم ببينمش، نصفه و نيمه چسبيد به خوابهاى ناخوشايند. بعد خوابم نمى برد ديگر و بيرون پنجره مه بود، يكدست سفيد. دلم مى خواست بزنم بيرون، برگردم تهران و آفتابم را پس بگيرم. بچه ام توى خواب غلت زد و دستش را گذاشت روى دستم. نگاهش كردم. معصوميتش، تنهاييش و خوابهايش را بو كشيدم و تسليم شدم. من مادرم. اين روزها، هى بايد به خودم يادآورى كنم.

روز سوم- ٣ فروردين ٩٢- ايزدشهر

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من