"احتمال گريستن ما بسيار است."

يك روز زل مى زنم توى چشم دور و بريها و داد مى زنم من آنى نيستم كه شما فكر مى كنيد. براى نقشهاى مختلفم، دادهاى مختلف هم بايد بزنم. آنجا كه از اولش آجرها را كج چيده ام تكليفم روشن است. هوار مى زنم كه چقدر اين همه سال حوصله ام را سر برده اند با حرفهايشان. چقدر نشستن، سكوت كردن و سر تكان دادن سنگين بوده برايم. مى گويم خيلى سخت است لبخند زدن وقتى دلت مى خواهد داد بزنى "از نظر من شما يك مشت احمقيد!" و بعد دوباره تكرار مى كنم: " يك مشت احمق!" و كمى مكث مى كنم تا بهتشان را تا زنده ام به ياد داشته باشم.
جايى هم هست كه بايد داد بزنم من مادر خوبى هم نيستم. خودخواهم. مدام در آينه چشمهاى پسركم دنبال خودم مى گردم. عشقم به اين بچه يك طرف، اما وابستگيها ديوانه ام كرده است. 
براى مادرم، حنايم رنگى ندارد. دادهايم را زده ام و او هم عادت كرده كه دختر حالا سى و اندى ساله ى مهندسش جايى حوالى حسادتهاى كودكانه اش گير كرده است و هنوز دلش مى خواهد بيشتر از برادرش دوستش داشته باشند.
براى دوستهايم هم مى گويم با اينكه شادى لحظه هايم بوده اند اما عمق غمگين روحم را جايى از همه شان پنهان كرده ام. 
يكى هم هست كه بايد بهش بگويم كه چه ديوانه وار اين راه را همراهش آمده ام و چه آرام و نامحسوس، تبديل شده ام به اين آدمى كه هستم. كه نمى دانم كجاى قصه، دخترك شاد را جا گذاشته ام و زنى با لوسيون بتامتازون را كه به آينده با ترديد نگاه مى كند، با خودم آورده ام.
همه اين حرفها را كه زدم، ديگر جايى ندارم بروم. روى ويرانه ى پلهاى پشت سرم مى نشينم و براى شيدايى كه ديگر نيستم يك دل سير گريه مى كنم.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من