London bridge is falling down, falling down...

وقتهايى كه نمى نويسم خودم از خودم مى ترسم. از انبوه دردى كه جمع مى شود پشت لبخندم. از دادهاى نزده. از نگفته ها. تقصير پسرك بود كه امشب بغلم كرد. هم قد و قواره بچه خودم بود و سرش را چسباند به شكمم. يهو دلم ريخت.
امروز باران زده بود و روى اتوبوس سر باز، خيس شده بودم كم كم. كلاه بافتنى سرم بود. بله، من از ايران آمده ام و در اين تابستان بارانى مدام سردم است. بعد بچه بغلم كرد و من يادم افتاد كه دو هفته است كه بچه خودم را نديده ام. قلبم خط و نشان مى كشيد كه دندت نرم!
دندم كه نرم شده بود و توى آينه زل زده بودم كه كار خودت را كردى. پا شده بودم از آن سر دنيا با هزار دردسر آمده بودم اينجا و دلتنگى شكارم كرده بود بدجور.  گفتم ريشه كرده اى بدبخت. فرار فايده ندارد. چرا فكر كرده بودم مى توانم از خودم فاصله بگيرم؟ نشده بود كه. درست وسط رقصيدن فهميده بودم كه غمگينم. هيچ وقت از سر غم نرقصيده بودم. رقصيدم.
 گفتم كه بيست سال پيش اگر كسى به ما مى گفت بيست سال بعد من و تو در يك بار در لندن ... الهام گفت yaaay همان هوراى خودمان. با الهام بودن خوب بود اما اين زن دلش گرفته بود. دلش در يك ساحل شنى آفتابى جا مانده بود رو به دريا. همين خرداد خودمان. بچه ام گفت همون لگو كه خريدى بسه مامان، ديگه چيزى نمى خوام. بچه ام چه بويى داشت؟ چه افسونى دارد اين مادر شدن، ريشه كرده ام. نمى توانم، نمى شود. مادرى، عشق، تهران، من ديگر بال ندارم. من ايكاروس نيستم. يك مادرم. زير ساعت بيگ بن زل زده ام به آسمان ابرى و كلاه بافتنى را كشيده ام تا روى ابرويم. در تهرانم از آسمان آتش مى بارد. "من، اينجا، بس دلم تنگ است." احمقم؟ لابد.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من