بهشت همين جاست.

همين حالا خوابيده كنارم. صداى نفسهايش اتاق را پر كرده. بزرگ شده. آفتاب سوخته شده. قد كشيده حتى. يك جورِ خوبى دلش تنگ شده. هى ميايد و سرش را فرو مى برد توى شكمم. انگار كه بخواهد برگردد توى من. من؟ شده ام از آن مادرهاى نمونه - مانا طور- آرام، همراه، خوشحال. مى گويد بازى كنيم. چشم. پنكيك درست كن. چشم. كتاب بخوان. چشم. كارتون ببينم؟ ببين. موبايلت را مى دهى بازى كنم؟ بگير. خلاصه در يك بهشت رويايى به سر مى بريم، من و پسرك. سفر مادر جيغ جيغوى خسته را برده و مادر منگ و آرام و خسته را پس آورده. البته يك مقدار بحث نكردنم مال خستگى و جت لگ و بقيه قضاياست و يك مقدار ديگرش اينكه دلم براى خودِ فسقلىِ بزغاله اش تنگ شده. بدجور هم تنگ شده. حالا وقتى به صداى نفسهايش گوش مى دهم و قلبم زمزمه مى كند "پدر عشق بسوزد." فكر مى كنم همين حالا من و مادر بودنم و لحظه ام با هم صلح كرده ايم. همين حالا كه پسر هفت سال و نيمه ام پيشم بلند بلند خوابيده. شب ادامه دارد و من خوابم نمى برد و گوش مى كنم. امشب مادرم دوباره. 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده