يكى بيدارم كند، لطفا!

داشتم بين اتوبوس و ماشين كنارى له مى شدم. سرم را از شيشه ماشين آورده بودم بيرون و به مسير رد شدن ميليمترى اتوبوس از كنار ماشينم نگاه مى كردم و دستم را مى كوبيدم به بدنه سرد و آهنى اتوبوس. كسى كمكم نمى كرد. كسى فرمان نمى داد. كسى اشاره هايم را نمى ديد. اتوبوس كه رد شد تازه فهميدم نفسم را حبس كرده ام بعد كه ديدم دستهايم هم مى لرزد دلم سوخت. دلم براى خودم خيلى سوخت. فكر كردم ديگر كابوسها فقط توى خواب نيستند. سرايت كرده اند به بيدارى، به خيابانهاى شهر، به خانه. انگار در يك خواب تمام نشدنى اسيرم و مدام كابوس مى بينم و كسى هم نيست كه بيدارم كند.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من