گرانيت شكلاتى خرمدره ام باش!

كاغذها را چيده ام جلويم روى ميز قهوه اى، نامنظم. كلافه ام. خودكار بنفشم را مى كشم روى نقشه و مى نويسم "گرانيت شكلاتى خرمدره" و اشكم در مى آيد. چرا بايد با نوشتن جنس سنگ پله ها گريه كنم؟ پسرم و پوريا دارند تلفنى حرف مى زنند. هر دوتاشان تصميم گرفته اند دانشمند ناسا بشوند، براى اينكه از نانوايى نمى شود خيلى پول درآورد. به پسرم گفتم "ناسا توى آمريكاس. " ،" خب ميرم آمريكا!" و سوال كليشه اىِ مادرانه ام قبل از اينكه بتوانم بگيرمش پريد بيرون:" پس من چى ميشم؟" پسرم هم جواب كليشه اىِ بچه هايى را مى دهد كه هنوز عشق اول و آخرشان مادرشان است:" تو رو هم مى برم." انگار كه من يك تكه لباسم كه بشود مرا گذاشت توى چمدان و برد ناسا. دانشمندان آينده ى ناسا مى خواهند به فضا هم بروند. من پايم را فشار مى دهم به زمين زير پايم و مى ترسم باد مرا با خودش ببرد. دوباره روى نقشه ها را نگاه مى كنم و فكر مى كنم از اين ساختمانهاى آجرى كوتاه و كوتوله متنفرم. از اينكه تسليم شده ام به اين معمارى چرند، متنفرم. از اينكه بايد با اپراتور پلاتر جر و بحث كنم، دنبال چك پروژه توى طبقات بدوم متنفر و خسته ام و چه زود خسته شدم. فقط سه ماه است اينجا هستم و از همين حالا دلزده ام. دلم همان ميز سفيد بزرگ و اتاق ساكت را مى خواهد. دلم مى خواهد بروم كارگاه. الان اما بيشتر از همه اينها دلم مى خواهد يك باران ديوانه ببارد و من خيس خيس تا مغز استخوان زيرش قدم بزنم. 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من