خانه

گفت قرار است خانه را بكوبند و جايش از همين برجهاى دراز و بى قواره بسازند با راه پله هاى تنگ و سنگ گرانيت سياه تا ارتفاع يك متر و بيست سانت در راهروها. با همان عبارتهاى دهن پر كن بنگاهيها:" فول امكانات" خانه هايى با اتاق خوابهاى قناس و خفه. خانه هايى كه خانه نيستند. قفسند. خوابگاهند.
اين يكى اما خانه بود واقعا. جايى كه مى شد از پنجره اش بيرون را ديد. جايى كه مى شد بهش دل بست. مى شد با افتخار به كسى نشانش داد كه اين خانه ى من است. زن ايستاده بود در آستان در و مى گفت "به محض اينكه با همسايه ها به توافق برسيم اينجا رو مى كوبيم. " آن وقتى كه اين جمله را مى گفت من فكر كردم به در باريك سبز، مسير كنار باغچه، ديوار سفيد و فكر كردم چرا زن از اين خانه دل كنده؟ چرا رفته؟ چرا اينقدر خونسرد و بى رحم از مرگ خانه حرف مى زند؟ خانه كنار غولهاى سنگى درازِ دور و برش، پيرمرد كوتاه، چاق و خوش خلقى بود با دندانهاى يكى در ميان و لبخند بى دريغ. فكر كردم تابستان در اين حياط بچه ها توپ بازى مى كنند. از اتاق حياط پيدا بود. از اتاق يك تكه از زندگى پيدا بود. مى شد اين خانه را دوست داشت. خيلى خيلى دوست داشت. زن اين پا و آن پا كرد. مى خواستم كمى بيشتر بمانم ولى زن خسته بود.

 دلم مى خواست بپرسم اينجا شاد بوده يا نه؟ بچه هايش حتما اينجا عاشقى كرده اند و زن شايد از همين پنجره آمدن و جست و خيز كردنشان را در مسير حياط نگاه كرده. زن در همين آشپزخانه غذا پخته و رو به همين ديوارها آه كشيده. بعد يك روز به مرد گفته برويم. از اين خانه خسته شدم. دلم يكى از اين قفسهاى طلايى بى تناسب مى خواهد كه از پنجره هايش ديوار روبرو پيداست و خاطره عاشقى بچه هايمان به تصوير حياطش سنجاق نشده است. فكر كردم بچه ها رفته اند لابد. يك جاى دنيا دل بسته اند به خانه اى ديگر و زن خاطره شان را با يك خانه نو عوض مى كند كه بتواند نفس بكشد. مادر بودن سخت است. لبخند زدم به زن. لبخند خشكى تحويل گرفتم.

خانه زير گوشم زمزمه كرد نجاتم بده. گفتم من فقط يك مهندسم در اين شهر بزرگ. از همان مهندسهايى كه هر روز خدا نقشه مى كشند. خانه ها را خراب مى كنند و به جايش قفسهاى درجه ى يك فول امكانات تحويل مى دهند. خانه هايى كه در هيچ جايش نمى شود يك عكس عاشقانه گرفت. خانه آه كشيد. من هم.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من