« من نوشتم از راست. تو نوشتی از چپ. وسط سطر رسیدیم به هم.»

 

می گویم: «حالا که کف دستم زخم شده لابد سرنوشتم هم عوض شده.» می گوید:« شده.» می پرسم:« حالا چطور شده مثلا؟» بعد با هم نگاه می کنیم به زخم قهوه ای. می گوید: « دوست داری چطور باشد؟» بعد انگار که همه قصه دست ما باشد می نشینیم به خیال بافی. شادی مثلا که خطش باید منحنی باشد و زخمها را دور بزند. سفر که یک خط شاد و کوتاه است با یک پیچ ساده. یک گونی بزرگ پول که بریزد روی سرم که آن گوشه های زخم است. همان جاها که دارد خوب می شود. بعد می خندیم. فکر می کنم شاید هم همینقدر ساده باشد. زیادی جدی نگرفته باشم این گیجی بی دلیل را. بعدتر دارم یک کوه سبزیجات را خرد می کنم. دستهایم بوی زندگی گرفته اند. نارنجی. قرمز. سبز. زرد. ظرفم پر از زندگیست. زخم دارد خوب می شود اما خطهای کف دست من عوض شده اند و شاید هم سفری در کار باشد و شادی که خطش یک منحنی است که جای زخمها را همانطور که کهنه می شوند دور می زند و دور می زند و با خنده کوتاهی از لابلای انگشتهایم به آسمان می رود.

 

پ.ن. در دویچه وله هر روز به خانم شین رای بدهید. باشد که رستگار شوید.

https://thebobs.com/persian/category/2014/peoples-choice-for-persian-2014/

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من