به جاى اينكه عادت كنيم، همان چراغها را خاموش كنيم خب!

روزهاى اول كه آمده بودم دفتر، ساختمان و من دو تا غريبه بوديم كه با احتياط زل زده بوديم به هم. ظاهرش مثل بقيه ساختمانها بود. آدمهاش هم به نظر نمى آمد از من باهوشتر يا فرزتر باشند اما درهاى اتوماتيك براى همه باز مى شدند جز من. كارتم را نمى توانستم بزنم. پشت در بزرگ بايد مى ايستادم تا يكى از راه برسد تا راه را بلد باشد. آسانسورها با من شوخى داشتند. هيچ وقت آن جايى كه بايد نمى رفتند. بعد كم كم همديگر را ياد گرفتيم. فهميدم كه بايد جلوى در سمت چپى كمى اين پا و آن پا كرد تا باز شود. براى در سمت راستى بايد دستى تكان مى دادى، گيرم نامحسوس. كارت را بايد از پايين به بالا بكشى  و لبه ى كارت را بچسبانى به سمت چپ دستگاه كارت زنى. فقط آسانسور سمت چپى تا پايينترين طبقه مى رود و فقط تلفن توى راهرو طبقه چهارم است كه هم صفر دارد و هم سه دقيقه اى نيست. حالا بعد از مدتها كه مرتب دارم مى روم دفتر و مدام توى طبقات مى چرخم مى بينم كه چه همه اين كارها را دارم ناخودآگاه انجام مى دهم. چطور از درها بيرون مى روم و مى آيم و هيچ درى با من لج نمى كند. آسانسورها تا كليدشان را بزنى پيدايشان مى شود و آدمها را وقتى پشت ميزشان پيدا نكنى مى توانى بدهى برايت پيج كنند.
ديدم رابطه ام با ساختمان شده پر از عادت. عادتهاى كوچك ساده كه زندگى را آسان مى كنند. با اين همه همين عادتها باعث مى شوند كه ديگر به هوشم اتكا نكنم. براى همين گاهى كه در راهرو خراب مى شود و كمى كندتر باز مى شود، يك قدم مانده به اينكه با سر بروم توى شيشه مكث مى كنم كه "هاى كورى مگر زن؟" يا اگر كارت زنى واقعا هم خراب باشد، من و يك عده ديگر مات و مبهوت زل مى زنيم بهش كه "كارت را بچسبان به لبه چپ، حتما مى زند مهندس!"

عادت، عادتهاى ساده ى بى خطر چشم ديگرى مى شوند. نقابى كه رابطه را تعريف مى كنند. بعد همين كه غبار عادت بنشيند روى رابطه، حواس آدم از جزئيات كوچك پرت مى شود. از اينكه هميشه هم قرار نيست درها با دست تكان دادن باز شوند. شماره تلفنهاى داخلى گاهى اشتباهى توى سايت نوشته شده اند و آن مردكى كه با ژستهاش خلقى را سركار گذاشته اصلا مهندس نيست.

ساختمان گاهى غبار عادت را مى زند كنار. تلفنها اتصالى مى كنند. سايت بالا نمى آيد. برق اضطرارى فعال نمى شود. فن كويلها به جاى باد سرد، باد گرم مى زنند. بعد تكنيسينها با آن لباسهاى كار يك سره آبى پيدايشان مى شود تا همه چيز را درست كنند. كه عادتها را ترميم كنند.
اين جور وقتها فكر مى كنم كاش رابطه ها و آدمها هم از اين تكنيسينهاى آبى پوش اخمو داشتند. كاش يكى بود كه مدام يادت بيندازد كه هيچ چيز در دنيا و آدمها و رابطه ها ثابت نيست و دنياى كوفتى فقط يك اصل ثابت تخماتيك دارد و آن هم اين است كه هيچ چيز ثابت نيست. همه چيز تغيير مى كند و آدمها، سلطان تغيير كردن هستند. آن هم در اين سن خطرناك سى و خورده اى سالگى كه يك هو مى بينى به بانجى جامپينگ علاقمند شده اى و يا شهوت عجيبى به آشپزى در درون خودت كشف مى كنى يا اينكه مى بينى كه چقدر روانت هنوز خسته و زخم خورده است كه تصاوير كوتاه گسسته مى تواند ويرانت كند. من اين جور وقتها يك كوكتل درست مى كنم و فكر مى كنم زندگىِ بد قلق دوست نداشتنى را با عادت نكردن به مبارزه بطلبم و اصلا به چى عادت كنم؟ به اينكه همه چيز در اطرافم با دور تند مى چرخد و من هر روز يك جور تازه اى ديوانه ام؟ كاش عادت نكنم، عادت نكنيم. ما كه ساختمان نيستيم و تكنيسين و سايت و ايميل داخلى نداريم كه خرابى پرينتر فلان طبقه يا دير آمدن همكار بهمان طبقه را به آدمهايمان تذكر بدهيم. نمى شود كه مدام روى پيشانى مان با نئون شب رنگِ چشمك زن بنويسيم:" خطرِ هميشگىِ بروزِ يك ديوانگىِ تازه" پس خودمان حواسمان را جمع كنيم. عادت نكنيم. چه كارى است خب؟ 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من