آتشها ساعت هشت و نیم روشن می شوند و قبلش تاریک است.

یک. پسرها که کلاس اول بودند هر روز بعد از ساعت مدرسه با یک چاله فسقلى گوشه حیاط سر و کله مى زدند. چهار تا بودند. کله هاى فسقلى را مماس به هم نگه مى داشتند و انگار که منتظر معجزه اى باشند زل مى زدند به چاله. این تصویر یادم مى اندازد که سالهاى زیادى از زندگیم را خوشبخت و احمق بوده ام. دروغ چرا، گاهى دلم آن براى وقتهاى خودم تنگ مى شود.
 
دو. شناسنامه ها را برگردانده اند که فعلا نمى شود برایش دفترچه بیمه بگیرى. باید ٩ سالش تمام باشد. دقیقا دو ماه دیگر ٩ ساله مى شود اینش مهم نیست. اما دلم مى خواد بایستم روبروى آن ابلهى که این قانون ت.ت را گذاشته و فقط یک کلمه بپرسم: "چرا؟"
 
سه. بعد از سالها شاید زیرانداز انداختیم و ولو شدیم. هشت تا بچه همراهمان بودند. در مقایسه با بقیه دور و بریها لشگر کولیها بودیم و همانقدر هم خوش. ساختمان شرکت روبرویم بود و مى خندیدم به اینکه جلوى ابهت نقره ایش ولو شده ام و انگور مى خورم.
 
چهار. شاعر مى فرمان: " من بى لب لعل تو چنانم که مپرس" به نظرشان احترام گذاشته و نمى پرسیم لابد.
 
پنج. معمارى مدتها بود که مرا به هیجان نمى آورد. داستانها، چرا. حالا اما دارم هیجانى را تجربه مى کنم که تازه است. مثل راه افتادن بچه ى نوپا شاید. چیزى که مدتها منتظرش بوده اى و مى دانستى که مى آید اما آمدنش هنوز هم همانقدر ناباورانه است.
 
شش. زنان خانه دار نومید، همان سریال. ما همانهاییم. با دو تفاوت؛ خانه دار نیستیم و مارگریتا نداریم.
 
هفت. قرار شد تمام شنبه ها را تا پاییز برویم  پیک نیک.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من