زنى بى گوشواره ى مرواريد

تعبير اشتباه و عاميانه ايست كه زن شدن را وصل مى كند به رابطه جنسى. موثر البته هست، اما كافى نيست. براى خود من بايد از جايى حوالى ٣٤، ٣٥ سالگى شروع شده باشد. جايى كه ديگر باور كردم دخترانه ها، جايى در روزهايم ندارند. جايى كه خيلى چيزهايى كه قبلا مهم بود اهميتش را از دست داد و يك عالمه حس تازه آمد سراغم. جايى كه براى اولين بار فهميدم كه جا افتاده شده ام و تازگى دخترانه ديگر توى صورتم نيست. جايى كه از نشان دادن خود واقعيم كمتر ترسيدم. شروع كردم به پذيرفتن خودم و بقيه همانطور كه هستند. شروع كردم به نجنگيدن براى تغيير دادن آدمها. راهم را و خودم را از بالاتر ديدم. ديدم كه دارم به تركستان مى روم.
 زن شدن رونديست كه هر روزش هيجان انگيز است. هنوز حواسم هست. وقت تمام لحظه هايش حواسم هست كه چه فرق دارد با قبلش. چه پختگى زنانه ى خوبى است كه مى شود زير سايه اش نشست و عرق را با فانتا يا هر كوفت دم دست سر كشيد و در مستى ملايم به آدم روبرو زل زد. چه خوب است كه بتوانى آدمهايت را بپذيرى با تمام عيبهاى روشنشان. چه خوب است كه توى ذهن طبقه بندى منظمى دارى از اتفاقها و روزها. چه خوب كه مى فهمى هيچ چيز و هيچ كس در اين دنيا ارزش جنگيدن ندارد مگر خودت. مگر بجنگى كه بتوانى خودت باشى. 
زن شدن آسان نيست. دختر بودن، ساده و شيرين و صميمى بودن به اميد روزهايى كه نجات دهنده اى از عرش اعلا مى رسد، البته آسانتر است. 
ته ته اش اما واقعيت ديگر دهانم را تلخ نمى كند. باورم اين است كه  "نجات دهنده در گور خفته است" و اصلا از اولش هم نجات دهنده اى در كار نبوده و چه حيف از سالهايى كه در جستجوى موهوم خوشبختى از دست رفته.
آنقدر از نصيحت بيزارم كه خفه خون مى گيرم جلوى دخترهايى كه دارند سالهاى عمرشان را به هر دليلى به باد مى دهند. 
هر كسى بايد سرش را به سنگهاى خودش بكوبد. اما كاش مى شد مثل پيشگويى كه با اشتياق به فالش گوش مى دهند، دستم را بكشم كف دستشان و بگويم احمق جان، پاشو و برو زندگى كن. از همين امروز. يك جايى وقتى كه زن شدى برمى گردى و دلت مى خواهد دخترى را كه آنقدر اشك بيهوده مى ريخت و منتظر عشق بود كه قلبش را پاره كند با بيل آنقدر بزنى كه بميرد. 
***
پ.ن. "حيف از آن عمرى كه با من زيستم."

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من