« جام یا بستر یا تنهایی یا خواب؟»

بیدار که شدم اولین چیزی که یادم آمد این بود که بلوز خاکستری ات را نشسته ام. صبح هم نشده بود هنوز. هوا تاریک بود. توی دل من داشتند رخت می شستند. کاش می شد بلوز خاکستری ات را بگذارم توی دلم بشویند و بعد بگذارند توی آفتاب خشک شود. بعد که تو آمدی بگویم بو کن. بوی آفتاب می دهد. بعد دل خوش کنم که راست راستی کمی آفتاب برایت نگه داشته ام. دلم خوش نبود. بلند شدم. نشستم به نوشتن. حرف زدن. پرسه زدن. به نوشتن فکر کردم. به جای فکر کردن نوشتم. به عکسها نگاه کردم. یک پوشه درست کردم و عکسهای قدیمی، همه عکسهای قدیمی را پرت کردم تویش که توی گذرهای تصادفی هم چشمم بهشان نیفتد. باورم نمی شود که یک وقتی طور دیگری زندگی کرده ام. انگار این زندگی، همیشه همین بوده. من همیشه روبروی همین پنجره نوشته ام. تاور کرین زرد. کوه. کوه. کوه. امروز حتی یک تکه ابر خاکستری هم آن بالاست. الان البته. آن وقتی که بیدار شدم تاریک بود.

ماشین لباسشویی را روشن کردم. لباسها شروع کردند به چرخیدن. افکارم هم می چرخیدند. سینا که کوچک بود گاهی می نشست چرخیدن ماشین لباسشویی را تماشا می کرد. خانه بازار شام بود. سگ می زد و گربه می رقصید. فقط ظرفها را شسته بودم. ماشین لباسشویی که کار می کند کانتر را می لرزاند. ظرفها را جمع کردم. پرده را کنار نزدم. هنوز امیدوار بودم که بخوابم. که وقت باشد که بخوابم. پسرم بلند بلند نفس می کشید. وقت نشد.

مطلبم را نوشتم. نگه داشتم که تو بخوانی. لاک یاسی را پاک کردم. می خواستم دوش بگیرم و تنبلی کردم. نسکافه خوردم. رختهای شسته را آویزان کردم توی بالکن. دیگر هوا روشن بود و باد خنک می آمد. به زلزله فکر کردم. به طوفان. فکر کردم اگر طوفان بیاید بلوز تو و تی شرت قرمز سینا و لباس خواب مرا با خودش می برد. فکر کردم که زلزله بیاید و من اینجا باشم و سینا پیش من نباشد. فکر کردم آن خانه از این جایی که من هستم امن تر است. فکر کردم کاش خانه تو باشم حداقل که به سینا نزدیکترم. به زلزله فکر کردم و به سینا و بعد گریه ام گرفت.

بعد به حرف نیلوفر فکر کردم. ایستاده بود پشت پیشخوان با همان چهره آرام گفت چیزی که نمی شود جلویش را گرفت برای چی باید نگرانش باشم؟ فکر کردم حق با نیلوفر است. من نمی توانم جلوی زلزله را بگیرم. من حتی نمی توانم جلوی لرزش دست و دلم را بگیرم که عشق پناهی شود یا نشود. نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم. از زور ناتوانی بغض کردم. از آن روزهایی است که می توانم بنشینم و برای همه چیز یک فصل گریه کنم. امروز روز سوم است. عقربه ها شروع کرده اند به دویدن. لاک قرمز زدم که خودم را سنجاق کنم به روز. لیلای ما لاک نمی زند؟ بزند گاهی. گاهی نمی شود بدون لاک زدن روز و زندگی را تحمل کرد. گاهی اگر این تکه رنگ قرمز نباشد در خاکستر محو می شویم. منظورم من و زنهای دیگر است. زنها می توانند با انگشتر و گوشواره و لاک و رنگ کردن مو خودشان را سنجاق کنند به زندگی. مردها را نمی دانم. حدسهایی می زنم که دوست ندارم واقعیت داشته باشد. مهم هم نیست.

ابر خاکستری دارد می رود. من باید بروم سر کار. دلم نمی خواهد بیایم سرکار. لاک قرمز فایده ندارد. شال قرمز؟ گوشواره های بلند تابدار نقره ای؟ یک جمله که معنی اش این باشد که دوستم داری؟ دارم دیوانه می شوم. خفه شدم از گریه. بروم. بروم.

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من