لطفا به کامران بگویید که نرم و آهسته بیاید ...
یک. میگوید مهمتر از قصهای که میخواهی بگویی، شیوه گفتنش است. باید فکر کنی چطور تعریف کنی که بقیه گوش کنند. خودش جماعتی را نشانده و یکی از داستانهایی را که من نوشتهام تعریف کرده. همه نه تنها باور کردهاند که دست زیر چانه منتظر ماندهاند بقیهاش را تعریف کند. حتی من نویسنده باور کردهام که دارد داستانی واقعی را تعریف میکند. هر چند که مرز بین واقعیت و قصه آنقدر باریک است که بعید نیست یکی از همین روزها آدم قصهمان عصا زنان در خانه را باز کند و دنبال نشانههای عشق قدیمیش بگردد و از ما برای اینکه فراموشش نکردهایم تشکر کند. برایم عجیب است که بیاینکه آدم کلمهها باشد، آنها را در مشتش دارد.
دو. دلم میخواست بنویسم که چه گرمم این روزها. چه نیروی عظیمی از ناکجای گذشتهها جاری شده و آمده امروزهای ما را در بر گرفته است. در محاصرهی خوشایند این گرما فکر میکنم فقط سه ماه پیش من و ما بدون همه اینها زندگی میکردیم و باورم نمیشود. لحظههایی هست که فکر میکنم چقدر خوب که گذشتهها در گذشته زندانی نماندند و راهشان را به امروز باز کردند. چه خوب که فرصت آشناییها و دوست شدنها پیش آمد. چه خوب که عنوانهای دست و پاگیر «آقای مهندس» و «خانم مهندس» را کنار گذاشتیم و به سلطنت خوب اسمهای کوچکمان برگشتیم.
سه. ماهی که گذشت دیگر از دویدن و نرسیدنها فراتر بود. باورم نمیشود که این یک ماه را گذراندهام و گذراندهایم. از آن سخت جانیهایی که دیگر با اینکه میدانم که میتوانم اما باز هم برایم سخت بود. حالا دلم میخواهد بروم شمال. بروم از این شهر. بزنم بیرون. خسته ام. روحم خسته است. از بس دویده ام حتما از من جا مانده و جایی در یک جنگل که دارد با اولین نفسهای پاییز زرد میشود منتظرم مانده است. باید راهم را بکشم و بروم.
چهار. رسیدهایم به همکف خانهی گوشوارهها. خانه را آدمها از دستمان در آوردهاند. همین حالا که پشت به سالن بزرگ نشستهام منتظرم که یکی بیاید و بگوید اینجا خانهی من است و نداند که لیلای من در یکی از همین تراسها برای بچههایش کباب درست کرده و روی همین تخت دراز کشیده و خواب روزهای نیامده را دیده و به همین تبریزیها خیره شده. فکر میکنم باید داستانهایم را بزنم زیر بغلم و بروم. اما کجا بروم. بلد نبودم که به این خانه دل نبندم. به خانهای که مال من و ما نیست و اندازه داستانهای ما هم نیست.
پنج. داستان دیگری مینویسم که به من نزدیکتر باشد. آنقدر که وقت تعریف کردنش صدایم بلرزد و آدمها باور کنند که قصه نمیگویم.
شش. تمام این روزها آدم پشت صحنه بودم. پنجشنبه اول مهر، روبرویت که نشسته بودم آنقدر مغرور بودم که میشد از غرورم تاج طلایی بزرگی بر سرم بگذارم... آدمها لابد تاجم را دیده بودند که میآمدند طرفم و با من از تو حرف میزدند. میدیدم که چه جای درستی ایستادهام. اگر زندگی خواب خوبی برای من دیده باشد در معماری نیست و از این مطمئنم. در معماری اما، سهم من، چیدن صحنه ایست که قهرمانش تویی.