عکس تولد پسر را با دایره محدودی از دوستانم به اشتراک گذاشتم. چند تایی نوشته بودند کاش دوباره 18 ساله میشدیم. آیا فقط منم که از تصور دوباره 18 ساله شدن هم میترسم؟ فکر میکنم که وای. دوباره باید این راه رفته را از نو بروم. دوباره اشتباه. دوباره بن بستهای تاریک. دوباره و دوباره. چون آنقدر دایره اشتباهات باز و متنوع است که حتی اگر اشتباههای قبلی را هم مرتکب نشوی از اشتباه مصون نیستی. سنگهای بسیاری در مسیرهای بسیاری مانده که سرت را بکوبی به آن. برگردی از نو مسیری بسازی. یا برگردی اصلا از راه دیگری بروی. به مادرم میگویم من سنگینی 47 سال زندگی روی کره زمین روی شانههایم هست. حالا تو هی بگو جوانی. من احساس جوانی نمیکنم دیگر. مدتهاست. احساس پیری هم نمیکنم. احساس میکنم که 47 سال زندگی کردهام و به اندازه 47 سال تجربه کسب کردهام و اصلا به اندازه 47 سال بار هستی روی شانههای من سنگینتر شده. بعد تازه برگردم 18 سالگی؟ 30 سال دیگر لخ لخ کنم تا برسم به این کندی عمیق آرام؟ نه. نه. نمی خواهم. به نظر من سالهای بالای 40 خیلی جذابتر از سالهای قبلش بود. تا اینجا که
کاش میشد آدمیزاد طوری زندگی کند که وقتی به گذشتهاش نگاه میکند، بلاهتهایش اینجور توی ذوق نزند. من نمیدانم تا کی هنوز از دست دختر جوانی که بودم و انتخابهای ابلهانهاش عصبانی خواهم بود. مشهد بودیم. دقیقا روبروی هتلی که برای ماه عسل رفته بودم. ماه عسل و مشهد... قطعا انتخاب من که نبود ولی مقاومتی هم نکرده بودم. عشق چنان کورم کرده بود که فرقی نمیکرد مشهد، کربلا، اورشلیم... من همه عمر ازدواجم و کمی قبلترش از اینکه در اماکن زیارتی حس خاصی نداشتم، کلافه بودم. معاشر با آدمهایی که از عظمت روح معصوم حاضر در مکان میگفتند خمیازهام را مخفی میکردم. تنها مکان مقدس روی زمین که به من حس خاصی داد خود کعبه بود. کعبه به نظرم بینظیر بود. اول اینکه کوچک بود، خیلی کوچک. تصاویر تلویزیونی به آدم این توهم را میدهد که کعبه خیلی بزرگ است و آن حیاط خیلی وسیع. اینطور نیست. کوچک است. سیاه. خالص. وسط حیاطی با سنگفرش سفید نشسته و آن حیاط و آن مسجد با برجهای بلند وحشتناک احاطه شده است. همین کوچک بودنش را تشدید میکند. مهمترین مکان