43


اگر گذر عمر، بعد از این همه سال راههايمان را به هم نمى‌رساند، چه بيهوده بود. به بيهودگىِ عمرى كه بى‌عشق گذشته و بى‌ لمس تو و بدون بيدار شدن در آغوش تو و ديدن دوباره‌ى همه چيز از دريچه‌ى نگاه تو.

به بيهودگىِ عمرى... بدون عبور از جنگلهاى مه‌آلود، بدون قدم زدن در سنگفرش خيابانها، بدون تماشاى غروب، بدون گوش دادن به ضربان قلبت، بدون شنيدن آن خشدارترين وقتِ صداى تو، بدون سيگار كشيدن با تو روى تراس بارانى، بدون تكيه دادن به تو در هر اندوه خانگى...

اگر راههايمان به هم نمى‌رسيد، جاى من و تو، در اين همه عكس دسته‌جمعى خالى مى‌ماند، در اين اشتياق دوستانه، در جمعه شبهاى كافه، در كوچه باغهاى قديمى، در شبانه‌هاى پر از خنده و آواز و شراب. 

اگر بعد از اين همه سال، آن فرشته‌ى پير عصاى جادويى‌اش را يك بار ديگر به سمت ما نمى‌گرفت، چقدر روزگار ما را كم مى‌آورد...

تولدت مبارك عزيزم

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من