وقتی از تضادهای زندگی یک زن شاغل حرف می‌زنیم، تقریبا از چی حرف می‌زنیم

ا- هفت، هشت ماهه حامله بودم و مدیر پروژه مترو. همان وقتی که ایستگاههای شیراز را کار می‌کردیم. هر بار جلساتمان در سازمان دور میز بزرگی برگزار می‌شد و شکم من آن زیر پنهان می‌ماند. یک بار که با کارشناسهای تاسیسات قرار داشتم، اتاق جلسات پر بود و یکی از اتاقهای دیگر را به ما دادند. چند مبل معمولی و میز وسط. آن روز بچه توی شکمم ناآرام بود. یادم هست وقتی که نشستم مبل حسابی گود بود و بچه ناآرامتر شد. شکم بزرگم با هر چرخش بچه از این طرف به آن طرف می‌رفت. سخت بود با بچه‌ای که داشت خودش را می‌چرخاند، تمرکز کنم. با این حال داشتم وضعیت اتاقهای تاسیسایت را توضیح می‌دادم. از من بدتر آن دو مرد ریشو با آن کتهای سرمه‌ای و ریش سیاهشان بودند که به من مثل یک بمب ساعتی در آستانه انفجار نگاه می‌کردند. انگار هر لحظه قرار بود بترکم. انگار که حامله بودنم با حرف زدن از ابعاد کانالهای تهویه و راههای خروج و حجم دستگاهها جور در نمی‌آمد.

2- بارها و بارها شده که در اوج خونریزی در جلسه‌ای شرکت کنم. کاری را تحویل بدهم. پروژه‌ای را پرزنت کنم. شده و من هم انجامش داده‌ام. شاید رنگم کمی بیشتر از روزهای معمول پریده.

3- دخترک دستهایش گرم بود و روی صورتم می‌چرخید. همزمان با صدای ملایمش می‌گفت که این ماساژ صورتی که دارد می‌دهد برای جلوگیری از افتادگی صورت موثر است و سردرد را هم رفع می‌کند. کاری به حرفهایش نداشتم. بستن چشمهایم خوب بود و تکیه دادن به عقب. می‌شد آن وسطها به تمام روزی که در پیش است فکر نکنم.

4- وسط زمین و آسمان دارم شکنجه مخوف قرون وسطایی که به اشتباه اسم اپیلاسیون رویش گذاشته‌اند انجام می‌دهم. مثل هر باری که می‌روم فکر می‌کنم اگه قرار بود مردها تن به این شکنجه‌ها بدهند حتما راهی پیدا می‌کردند که وجود موهای روی بدن را خواستنی کنند.

5- رسیده‌ایم به بخش عملی کلاس. 60 مرد در کلاس هستند و فقط 2 زن. مدرس می‌گوید که لباس بپوشم و بیایم کنار آتش. کاپشن سنگین را از روی زمین برمی دارم و تنم می‌کنم. انگار مرد خسته و فقیر و بدبویی مرا بغل کرده باشد. کاپشن به معنی واقعی کلمه مندرس است. کلاه هم سنگین است. شالم را گره می‌زنم دور گردنم. کلاه را می‌گذارم روی سرم. شبیه مترسک شده ام. کپسول پودری آتش نشانی را برمی‌دارم و می‌پاشم روی بنزین مشتعل در محفظه فلزی. آتش که خاموش شد برمی گردم عقب. کاپشن را به طرف زن دیگر دراز می‌کنم.

6- تسلیمم و اسیر. انگار هیچ وقت آزاد نبوده‌ام. انگار هیچ وقت نخواسته‌ام آزاد باشم. وقتهایی از زندگیم که می‌شود چشمهایم را ببندم و فکر کنم دنیا همینجا آغاز می‌شود و دقیقا همینجا در آغوش گرم تو به پایان می‌رسد.

7- سرکارم. مجبور شده ام پسر را با خودم بیاورم. یک دقیقه روی لبه‌ی کنسول طبقه سوم ایستاده ام تا وضعیت پنجره را ببینم و برای پیش آمدگی همفکری کنم، یک دقیقه ی دیگر دارم برای پسر گرسنه‌ام لقمه نان و پنیر می‌گیرم و باهاش چانه می‌زنم که کتاب بخواند.

8- دارم قورمه سبزی می‌پزم. خودم و تمام زندگیم بوی سبزی گرفته‌ایم. کارشناس تاسیسات تماس می‌گیرد. بویلرها را از دو تا به سه تا تغییر داده. همانطور که دارم سبزیهای خوش بو را با قاشق چوبی هم می‌زنم جواب سوالهایش را می‌دهم.

9- ...

 

 

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من