«میون این همه کوچه که به هم پیوسته... کوچه قدیمی ما، کوچه بن بسته...»


یک جور خمودگی و سرخوردگی دچارمان کرده است. گفتن ندارد. حالمان مثل حال بعد از 88 است. بدتر حتی. 88 امیدی به بهبود بود که الان همان هم نیست. الان شده همان تنازع بقا. چسبیدن قاچ زین... اسب سواری که البته پیشکش... نوشتن ندارد. نوشتن از نومیدیها را دوست ندارم. کمکی هم به هیچ کداممان نمی‌کند. به جز اینکه سری به تاسف تکان بدهیم که تو هم ناامیدی، تو هم کابوس می‌بینی، تو هم صبحها که بیدار می‌شوی دندان‌درد داری. از بس که تمام شب دندانهایت را روی هم فشار داده‌ای... به تراپیستم گفتم همان جریان عمومی ناامیدی... چیز تازه‌ای هم نیست. لابد این هم می‌گذرد. سرش را تکان داد...

 لابد روی این زخمها را هم غبار می‌پوشاند. لابد بعد از چند وقت سر می‌شویم. لابد به همین که گهگاهی آبی آسمان را ببینیم و به این که از روزنه کوچکی که معلوم نیست تا کی باز است، به جهان نگاه کنیم راضی می‌شویم... ما، سگ‌جانها... حالا دیگر حتی به سخت‌جانیمان شک هم نداریم... همه چیز می‌گذرد.

داشتم فکر می‌کردم آیا جامعه‌شناسی هست که بنشیند ساختار خانواده‌ها را از 88 تا به حال بررسی کند. آمار طلاق، خیانت و یا هر چیزی دیگر که از سرخوردگیها در درجه اول سرچشمه می‌گیرد. آدمیزادی که ناتوان از کنترل شرایط بیرونی است تلاش می‌کند مامنی برای خودش پیدا کند. مفری. گزیرگاهی. راه نفسی... به خودم فکر کردم. می‌دانم که 88 برای من آغاز ناامیدی بود. یک لکه‌ی بزرگ بود روی روشنی ذهنم. لکه‌ی بزرگی که بعد بزرگ و بزرگتر شد و همه ذهن مرا تسخیر کرد.  88 برای من نقطه عطفی بود که بیهودگی مثل یک ویروس به جانم افتاد. سال 78 هنوز بچه بودم، سال 88 مادر شده بودم. بچه داشتم. سرنوشتم با سرنوشت جامعه لعنتی‌ام گره خورده بود. از همانجا شروع شد. می‌دانم که اگر 88ی در کار نبود خیلی از مهاجرتها، جداییها و خیانتها اتفاق نمی‌افتاد.

فکر کردم از 88، 8 سال گذشته است... 8 سال طولانی. 4 سال از این 8 سال را من مستقل زندگی کرده‌ام. خانه‌ای را چرخانده‌ام. درگیر پول آب و برق و شارژ و خرج ماهیانه بوده‌ام. 4 سال است که می‌بینم هر ماه چطور از ماه قبلش سختتر است... بله. ما را به سخت‌جانی خود دیگر هر گمانی هست. لابد اگر سخت‌جان بخوانید سگ‌جان- نبودیم خیلی وقت بود که بریده بودیم...

شاید هم از سخت‌جانی نیست. از این است که توانایی دوباره افتادن و برخاستن را نداریم. ولی مگر نه اینکه اینجا هر روز می‌افتیم و فردا روز باز ایستاده‌ایم. باز توی آشپزخانه کوچک کهنه‌ام ایستاده‌ام. دارم پیاز داغ درست می‌کنم. به قصه‌های فوتبالی بی پایان پسرم گوش می‌کنم، درسهایش را چک می‌کنم و پرده‌های شیری رنگ را روی سیاهی شب می‌بندم و خانه زیر نور پررنگ لوسترها از چشم همه پنهان می‌شود. در خانه کوچک پرنورم ایستاده‌ام و می‌دانم که دیگر کارمان از سخت‌جانی گذشته است...

این سرخوردگیها، لابد جایی دوباره اثرش را می‌گذارد. مهاجرتهای بیشتر. جداییهای بیشتر. از هم گسیختنها... آدمی ناتوانیش را سنگی می‌کند و به هر جا که بتواند می‌کوبد... به هر چیزی که بتواند می‌آویزد... در جامعه‌ای که ندید گرفته می‌شود و صدایش شنیده نمی‌شود، از فرط نامرئی شدن به صورتکها می‌آویزد... باور کنید من هستم. زنده ام. همینجا هستم...

تو می‌گویی ما یک پاراگراف هستیم در کتاب تاریخ... پاراگرافی که مردمان بعد از ما ناباورانه خواهند خواند.... باور نخواهند کرد که از ساده‌ترین چیزها محروم بوده‌ایم... و بعد فراموشمان خواهند کرد. ماییم که در فاصله ابتدا و انتهای همین پاراگراف کودکی، نوجوانی، جوانی و حالا میانسالیمان گذشته است...

بله ما را به سگ‌جانی خود گمانی هست... هست متاسفانه. 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من