هپی ولنتایز دی طور

ماشینها، این ردیف مورچه‌های ساکن، تا بالای خیابان نوبهار صف کشیده‌اند. بیشترشان سفید هستند و از اینجایی که من ایستاده‌ام کوچک هم به نظر می‌رسند. صبح شده. فنجان قهوه‌ام به دستم پشت پنجره ایستاده‌ام. در آن نقطه امن دنیا که دست کسی آنجا به من نمی‌رسد. پشت پنجره باد هست و شلوغی و سرما. این طرف، پشت همین پنجره‌های آهنی دنیای کوچک ساده و امنی است که برای خودم ساخته‌ام. اما می‌دانم که وقتی قهوه‌ام را تمام کنم باید راه بیفتم و مثل پامچالها بروم بیرون خانه. می‌دانم که بهشت کوچکم، نمی‌تواند تمام روز پناهم دهد. می‌دانم که زندگی آن بیرون در همین سرما و شلوغی و باد است که دارد اتفاق می‌افتد.

بعدتر در ترافیک اتوبان همت، فایلهای صوتی در مورد پرورش نوجوان را گوش می‌کنم و خیالم بی توجه به چیزی که می‌شنوم برای خودش پر می‌کشد و می‌رود. در خیالم، من، مادر یک نوجوان نیستم. در خیالم نباید دنبال مدرسه بگردم. نباید از پاک شدن صورت مساله مدارس نمونه و تیزهوشان حرص بخورم. به اجاره‌ی خانه و هزار چیز ریز و درشت فکر نمی‌کنم. در خیالم من دارم می‌روم دانشگاه. اما زمان بیست و سه سال پیش از این نیست. زمان همین حالاست. من همین شیدا هستم. با همین تجرب‌ هایی که پاهایم را روی زمین سنگین کرده و روی دیگر سکه زندگی را نشانم داده و مرا رسانده به همین ترافیک همت.

حتی در همان خیال هم همه چیز محال است. محال است که بتوانم آنقدر سرخوش در راهروها با مانا راه بروم. محال است که سر کلاسها بنشنیم و آن همه دفترهای سفید را خط خطی کنم. محال است بتوانم یک نقشه را راندو کنم. محال است که من همین شیدای حالا باشم و آنجا راه بروم... و تو باز سراغم بیایی و من این بار برای شنیدن آماده باشم.

هر بار که حرف می‌زنی می‌خواهم کلمه‌ها را بدزدم و در صندوق کوچکی پنهان کنم. حرفهایت که تمام شد کلمه‌ها را باز بچینم دورم و نگاهشان کنم. آن کلمه‌های اندک و عزیز را. می‌دانم که همه‌ی این سالها، همه‌ی این تجربه‌ها، همه‌ی این راههای طولانی لازم بود تا من برسم به این جایی که هستم. برسم به زنی که بر سر کلمه‌ها تاجی زرین می‌گذارد و خیالهایش او را به خواب نمی‌برد.

فکر می‌کنم 4 سال پیش از این چه روزهای بدی داشتم، همین وقت سال. فکر می‌کنم چه قدر خسته بودم. چه قدر همه چیز سیاه بود و سنگین. چه سخت بود تصور ادامه دادن. چقدر راه تاریک بود و من بی تجربه. حالا کیسه‌های خرید را جابجا می‌کنم و می‌بینم یخچال خانه‌ام دارد می‌ترکد. به دستهایم مغرورم. به پامچالهای پشت شیشه‌ام. به پرده‌های تافته‌ای که خودم خریده‌ام. به نیمکت چوبی. به رشد دیوانه‌وار گیاههایم. به مبلها. به نور. به دیوار ارغوانی حتی. به همه چیزی که هستم مغرورم. به راه درازی که آمده‌ام که آسان نبود اما شعف را در هر قدمش داشت.

در این روز بارانی من به تو، خودم، خانه‌هایی که می‌سازیم، خانه‌هایی که پس از این خواهیم ساخت و راههایی که هنوز نرفته‌ایم مغرورم. به عشق که هیچ وقت دستم را رها نکرد. به دستهای سبزم. به تلاشهایم علی‌رغم همه ناامیدیها مغرورم. به اینکه حتی وقتی مورچه‌های سفید با چرخهای ثابتشان خیابان را تا چشم کار می‌کند اشغال کرده‌اند،از خانه بیرون می‌روم و خودم را به روزم می‌رسانم...


Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من