«چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟»

از وقتی به گیاهها معتاد شده‌ام، کمتر موهای سرم را کوتاه می‌کنم. کوتاه کردن موها برای من همیشه بنچ مارک تصمیمهای مهم بود. تصمیمهایی که باید به نوعی با اثری فیزیکی رسمیت بهشان می‌دادم. بعد بازی دیگری یاد گرفتم. یاد گرفتم که می‌توانم یک قیچی دستم بگیرم و دور خانه بچرخم. بالاخره یکی از گلدانها هست که به نظرم شلخته برسد. یکی هست که شاخه‌هایش زیادی دراز شده باشند. یکی هست که رشدش در آن جهتی که من دلم می‌خواهد نیست. اینجور وقتها اول کمی مدارا می‌کنم و بعد یک روز که حال و احوال خوشی ندارم، قیچی را برمی دارم و شاخه‌ها را کوتاه کوتاه می‌کنم. یک‌باره به این نتیجه می‌رسم که فیلودندرون کنار پنجره زیادی توی دست و بالم است. حسن یوسف چرا فقط دارد دراز می‌شود و این چمن عروس چرا اینقدر شلخته است. بعد می‌بینم یک تپه کوچک برگ و شاخه سبز روی پیشخوان تلنبار شده است و من کمی سبکترم. کمی مهربانتر به دنیا نگاه می‌کنم. کمی تحملم برای دویدنهایم بیشتر شده است.

 روزهایی هم هست مثل امروز که اگر موهای سرم را از ته بزنم یا اگر تمام شصت و اندی گیاهم را از ته هم قیچی کنم، حالم بهتر نمی‌شود که نمی‌شود... اینجور وقتها باید قیچی را جایی دورتر بگذارم بروم به چیزی دیگر گیر بدهم.

واقعا در من توان گذراندن این روزها نیست. اگر چاره دیگری داشتم خیلی وقت بود که وا داده بودم. تسلیم شده بودم. اما چاره دیگری ندارم. برای همین به راهم ادامه می‌دهم. خدا می‌داند که چقدر خسته‌ام. خدا می‌داند که به چشمم چه خوشبختند کسانی که برای خودشان وقت دارند. وقتی برای رفتن و مردن حتی.

به مرگ که فکر می‌کنم یاد مادرانی می‌افتم که مرده‌اند. تن یخ‌زده‌شان بالای کوه جا مانده و دیگر نمی‌توانند به خانه برگردند. در یک لحظه تمام شده‌اند. من هنوز زنده‌ام. هنوز می‌توانم راه بروم. می‌توانم اشک بریزم. می‌توانم روزهایم را سپری کنم. هنوز می‌توانم ناامیدی بزرگم را بیندازم توی ماشین لباسشویی و با لباسها بشویمش. هنوز می‌توانم لاک قرمز پررنگ به ناخنهایم بزنم.

یک روز من هم خواهم مرد. قبل یا بعد از اینکه تمام این دشواریها از روی شانه‌هایم برداشته شود. قبل یا بعد از اینکه توانم به پایان رسیده باشد. قبل یا بعد از اینکه بچه‌ام بزرگ شده باشد و تا سر در منجلاب بی سر و ته زندگی فرو رفته باشند. قبل یا بعد از اینکه به کارهایم سر و سامان داده باشم.

راستش خیلی هم فرقی نمی‌کند. امروز یا فردا یا ده سال دیگر یا دیرتر. همه چیز بیهوده است. بچه‌ها بالاخره بزرگ می‌شوند و بزرگسالان سرگردانی می‌شوند در دایره زندگی و همه چیز به چرخش دور خودش ادامه می‌دهد.  

#اسفند٩٦

روزنگار خانم شین @Mrs_shin


Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من