محله هزار سنگ

سرم توی موبایلم بود و داشتم از خیابان رد می‌شدم، برای یک لحظه سرم را بلند کردم و دیدم تابلوی سفید سر کوچه رویش نوشته محله هزار سنگ. هزار بار از اینجا رد شده ام. هزار بار این تابلو را دیده‌ام و تا به حال دقت نکرده بودم که نوشته «هزار سنگ»‌ یک دو سه ... صد دویست نه... هزار سنگ. فکر کردم لابد مثل همین سنگهایی که الان روی قلبم است. مثل همین احساس استیصال که مثل گربه خانگی زیر پایم می‌لولد. مثل همین فرو رفتن. مثل همه چیزهایی که هزار بار ازشان نوشته‌ام و دست از سرم برنداشته اند. فکر کردم اینجا جای خوبی برای رفتن زیر ماشین است. صبح شنبه، زنی که سرش توی موبایلش بود درست زیر تابلوی هزار سنگ مرد. آنقدر سنگین مرده بود که هر کاری کردند بیدار نشد. درست زیر تابلوی هزار سنگ.

واقعا دیگر چه می‌خواهم از این زندگی. هر چه بود دیدیم دیگر. همین بود. بالایش را دیدیم. پایینش را هم دیدیم. گمان نمی‌کنم چیز تازه ای داشته باشد. چیزی که بیارزد به تحمل کردن هزار سنگ توی سینه‌ام که راه نفس را حتی بسته اند. هزار ساله‌ام انگار. هزار بار به دنیا آمده ام. هزار و یک بار مرده ام. صبح حتی از دست گلدانها هم کاری برنیامد. توی یک لیوان سرکه ریخته بودم با توت فرنگی و 7 تا ازاین پشه ریزه های نکبت را گیر انداخته بودم. لیوان را جابجا کردم. سه تایشان فرار کردند. عصبانی شدم. دیدم از پس اینها هم برنمی آیم که اینقدر ریز هستند. چه برسد به پسرم که ریز نیست و سنگین و درشت است و هزار برابر یک پشه ریزه می‌تواند روانم را نابود کند. چه برسد به آدمهای زندگیم که نرم نرم از کنار زندگیم رد می‌شوند که پر گرفتاریهایم به دامنشان نگیرد. آن تنهایی خفه کننده که سرنوشت من نبود و قرار نبود سرنوشت من باشد دستهایش را گذاشته بود دو طرف گلویم و فشار می‌داد. نمی‌خواستم قبولش کنم. این آخرین سنگر بود. آخرین باقیمانده. این هم فتحم می‌کرد دیگر چیزی نمی‌ماند برای از دست دادن. برای همین لابد سفت چسبیده بودم که کنار بزنمش.

یادم آمد که یک بار گفته بودی «انتخاب من برای آینده‌ام تنهاییه.» و من هنوز جرات نکرده‌ام بعد از این همه سال بپرسم که هنوز انتخابت برای آینده‌ات تنهایی است یا نه و اگر تنهایی است من دارم اینجا دقیقا چه غلطی می‌کنم. چرا نمی‌روم با کسی که انتخابش برای آینده‌اش تنهایی نباشد وقتم را تلف کنم. هزار سنگ جا مانده بود روی سینه‌ام. روی قطر تخت دو نفره خوابیده بودم و با پسره حرف نزدم. اشکش در آمد اما حرف نزدم. حوصله نداشتم. احساس می‌کردم حق من نیست که اینطور روان مرا آزرده کنند بعد هر کس برود رد کارش. پی زندگیش. اینکه هر کسی جایی داشته باشد برود جز من که تنها جایی را که داشتم که به هزار چنگ و دندان و تحمل بدبختی ساخته بودم پسرم تصاحب کرده بود و من نمی‌توانستم حق ساده‌ی زندگی کردنم را پس بگیرم.

فکر کردم بچه دار شدن حماقت است. حماقت خیلی خیلی بزرگی است. فقط وقتی توجیه دارد که مردی همراهت باشد که به اندازه تو همین را بخواهد و عواقبتش را هم بپذیرد. وقتی نیست حماقت است. از آن حماقتهایی که بعدش می‌مانی که خب چه کنی. کاری هم لابد نمی‌شود کرد. هیچ محضری مادر و فرزند را طلاق نمی‌دهد. عکسهای سالهای اول پسرک را گذاشته‌ام جلوی رویم. یادم می‌آید که چه معصوم و خوب و دلچسب بود و بعد شد این. لابد ما خرابش کردیم. گناهمان سنگین است ولی چه می‌شود کرد؟ آیا باید عمرم را تلف می‌کردم که بچه‌ام خراب نشود؟ حالا که عمرم را تلف نکرده‌ام هم که بچه دارد عمر باقیمانده‌ام را تلف می‌کند.

 

فکر کردم نروم کارگاه. بروم بنشینم زیر تابلوی هزار سنگ. ببینم کسی از راه می‌رسد که از سنگینی این همه سنگ توی سینه من نترسد و دستم را بگیرد؟ ببینم اصلا کسی مانده در این دنیا که از سنگینی هزار سنگ نترسد؟ ببینم اصلا چیزی مانده که این زندگی را قابل تحمل کند؟

کاش آن روز که مست بلوار دادمان را به قصد خودکشی می‌راندم زده بودم به دیواری جایی و مرده بودم. کاش همان روز تمام شده بودم. همان روز کذایی که یکی از بدترین روزهای عمرم بود. تو پیراهن قهوه‌ای چارخانه پوشیده بودی و من هنوز دلم نمی‌آید آن پیرهن چارخانه را بیندازم دور. برای اینکه یادم می‌اندازد که یک وقتی از ته چاهم مرا بالا کشیده‌ای. حالا چه؟ باز افتاده‌ام ته چاهم. از آن بالا می‌گویی بهتر است ناخنهایم را فرو کنم روی دیوارهای چاه. پایم را بگذارم روی سنگها و آرام بالا بیایم. من ... نمی‌توانم. هیچوقت نمی‌توانستم.

این آخرین سنگر باقیمانده است. همین تحمل تنهایی. اگر زندگی همین را هم بگیرد و فتحم کند دیگر چیزی برای از دست دادن نمی‌ماند. می‌توانم بروم زیر تابلوی هزار سنگ. دستم را به سمت اولین ماشین تکان بدهم. بگویم مرا ببرد بالای تپه‌های کوهسار کنار سگهایی که رهایشان کرده‌اند، پیاده کند. من همانجا بچرخم. گم شوم و راه برگشتن را فراموش کنم. برای همیشه بمانم در هزار سنگ. برای همه سالهایی که از عمرم مانده.  

 

@mrs_shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من