گذشتن و رفتن پیوسته
خواب دیدم که یک دوره تحصیلی در کانادا قبول شده ای و باید برای یک سال برویم کانادا. ذهن راه حل محورم عین فرفره به کار افتاده بود که حالا خانه هایمان را چه کار کنیم و دفتر چه میشود و گلدانها را به که بسپارم... بعد چرخید به سمت اینکه یک پسر دارم. یک پسر سیزده ساله دارم که بعضی روزها پوستم را میکند. اما حتی در همان عمیقترین نقطه رویا وقتی تو داشتی چمدانت را میبستی، میدانستم که نمیتوانم حتی برای یک سال، بچه ام را رها کنم.
صبح که بیدار شدم آن قطره اشک جا مانده از شب را از گوشه چشمم پاک کردم. فکر کردم چه حرفهایی زدهام این روزها به دوستان، چطور فکر کردم که میتوانم رها باشم و سبک. چطور حتی توانستم به مادری بگویم که بچهات را بگذار و برو. حتی در آن نقطهای از خواب که باید بین ماندن و رفتن یکی را انتخاب میکردم برگشتم آویختم به همین ریسمان خودم. دیدم نمیتوانم بین عشق و بچهام، عشق را انتخاب کنم. دیدم که باید یا بمانم یا بچه را هم بزنم زیر بغلم ببرم. دیگر بچه نیست اما بزرگ هم نشده. در آن برزخ مسخرهایست که هیکلش بزرگ شده، ذهنش هنوز کودک مانده و دنیا برایش هنوز یک بوم سفید است.
اگر من نبودم، چه کسی مینشست همراهش جبر حل میکرد. چه کسی میفرستادش مدرسه. اصلا چه کسی بداخلاقیهایش را تحمل میکرد. مهم نبود و نیست که این روزها اصلا آسان نیست. پسرک هنوز جان شیرین من است و همیشه جان شیرین من خواهد بود.
بیدار که شدم، دیدم که همهاش یک خواب بوده. قرار نیست گلدانهایم را ببخشم. قرار نیست جایی برویم. من قرار نیست بین عشق و بچهام یکی را انتخاب کنم. قرار نیست تو و زندگی و بچه را بردارم بروم در یک شهر تازه آن طرف دنیا دوباره از نو راه و چاه را پیدا کنم.
آن هیجان کوچک، آن نور کم جان را که از شعف از نو ساختن در همان خوابم جان گرفته بود، فراموش کردم. فراموش کردنش راحتتر بود از راهی که باید طی میشد. از تکه تکه شدن. از جدا شدن از خانه. فراموشش کردم و پناه بردم به ترافیک روز بارانی. به تکرار. تکرار خوب خوشایند...