فانوسکهای خاموش

یک. وقتی داشتم می‌رفتم مکه ترسیده بودم. برای اینکه مذهبی نبودم. به دلایلی داشتم می‌رفتم که حالا حوصله ندارم تعریف کنم. اطرافم هم پر بود از آدمهای فوق مذهبی هیجان‌زده‌ای که این افتخار را به من تبریک می‌گفتند. من بیش از هر چیزی وحشت داشتم که آنجا وصله ناجور باشم. این احساسات عجیب و غریبی که به آن تکه از زمین نسبت می‌دهند تجربه نکنم. کلاسهای آمادگی ترسناک بود. چیزهایی که در موردش می‌خواندم ترسناک بود. حتی حرفهای اطرافیان ترسناک بود. این وسط یکی از دوستانم بود که این تجربه را داشت. دوستی از جنس من. دوستم – سلام الهام بی- به من گفت که سفر خوبی است. نترسم و تجربه فوق‌العاده‌ای خواهم داشت و واقعا هم همین شد. من حرفهای آدمهای مذهبی را قبول نداشتم. برای اینکه احساساتم با آنها فرق داشت. من آنقدرها هیجان زده نبودم. سفر برایم پیش آمده بود نه اینکه خودم بخواهم. به علاوه در سایر اماکن مذهبی من آن خلسه‌ای که آنها ازش حرف می‌زدند تجربه نمی‌کردم. من یکی مثل خودم را لازم داشتم که به من از تجربه‌اش بگوید و دقیقا فقط همان تجربه بود که به درد من خورد.

دو. وقتی داشتم چهل ساله می‌شدم مضطرب بودم. چهل سالگی خیلی بزرگ بود. آن هم برای کسی که تازه زده زیر روتین زندگی‌اش و دارد از صفر شروع می‌کند. روز تولدم تنهایی هفت تا پیک عرق خوردم و آنقدر مست کردم که زدم زیر گریه. هیچ چیز برایم هیجان‌انگیز نبود. دلهره داشتم. چند روز بعد یکی از دوستان بالای چهل سالم به من گفت که بالای چهل اتفاقا خیلی هم بهتر از زیر چهل سال است. – خدا مرا ببخشد که حتی یادم نیست که کی بود.- گفت که تازه می‌فهمی زندگی یعنی چه. آن فاصله ایمنی را از اتفاقها می‌گیری که قبلا نداشتی. حرفش درست بود. حالا در چهل و دو سالگی می‌دانم که حرفش خیلی درست بود و دقیقا همان چیزی بود که من آن وقت احتیاج داشتم بشنوم.

سه. وقتی داشتم طلاق می‌گرفتم،هیچ نظری نداشتم که بعدش دقیقا قرار است چه اتفاقی بیفتد. می‌دانستم که آن زندگی را نمی‌خواهم و نمی‌دانستم که چه می‌خواهم. در آن نقطه‌ی عجیبی بودم که فقط می‌دانستم باید بروم و نمی‌دانستم باید کجا بروم. نمی‌دانستم راه قرار است مرا کجا ببرد. نمی‌دانستم. در این نقطه اما دوستانی که این تجربه را داشتند بیشتر از بقیه ته دلم را خالی می‌کردند. آن وسط یکی هم بود که می‌گفت نترس. اینقدرها هم سخت نیست. تجربه‌ای هم در این مورد نداشت. ندارد. – سلام گ.م – اما حرفهایش از جنسی بود که می‌فهمیدم. می‌فهمیدم که دیگر نمی‌توانم بایستم و آینده‌ام هر چه که باشد باید به طرفش بروم. رفتم. اتفاقی را که داشت برایم می‌افتاد از خیلیها پنهان کردم. برای اینکه توانم در بحث کردن با آدمها و تلاش برای قانع کردنشان به هدر می‌رفت و من توان چندانی هم نداشتم در آن زمان. حالا دیگر آنقدر فاصله گرفته‌ام که بتوانم در موردش صحبت کنم. هر چند خیلی وقتها حوصله‌اش را ندارم. بله پیرو بند دو، بالای چهل سالگی خیلی خوب است اما آدم بی‌حوصله می‌شود بدجور. حوصله چیزهای بدیعی و عادی را هم ندارد خیلی وقتها. چه برسد به توضیح دادن اتفاقی که 5 سال پیش افتاده و تمام شده.

چهار. بعضی نقطه‌ها در زندگی هست که کسی ازشان حرف نمی‌زند. دارم از زنها حرف می‌زنم. از حرفهای نگفته بین زنها. از آن حرفهایی که فقط در دایره‌های کوچک به دوستهای خیلی خیلی صمیمی گفته می‌شود. برای همین همه فکر می‌کنند که تجربه خودشان اولین تجربه است. برای همین شاید همه زندگیشان تحت‌الشعاع آن تجربه قرار می‌گیرد. شاید اگر فرهنگ و دین و خیلی چیزهای دیگر دست و بالمان را نبسته بود می‌شد از این تجربه‌ها هم حرف زد. حالا که دایره‌های کوچک خودمان را داریم اما آدمهای بی‌دایره هنوز می‌ترسند و خب شاید نباید آنقدرها بترسند.

پنج. دوستی داشتم که تا همین چند سال پیش نمی‌دانست ارگاسم چیست. فکر می‌کرد ارگاسم همان حس گرمی است که در جریان سکس تجربه می‌کند. یک بار زنی دیگر چشم و گوشش را باز کرد که نه مادر جان. این که تو می‌گویی آن نیست که باید باشد. این نقطه شد آن دوربرگردانی که این دوست ما ایستاد و یک نگاه معنی‌داری به پشت سرش کرد. با این همه اگر در دایره‌هایش حرف زده بود شاید خیلی قبلتر می‌فهمید که چه خبر است.

،

این همه را نوشتم که بگویم ما به یک سری دانش عادی و دم دستی نیاز داریم. دانشی که در کتابها نوشته نمی‌شود. چیزهایی که بین دوستها رد و بدل می‌شوند. چیزهایی که زندگی را قابل تحمل می‌کنند. حرفهایی از جنس پچ پچ و ‌ای مخفیانه. حرفهایی که آنقدرها مهم نیست که در کتابها گفته شوند و آنقدر مهم هستند که زندگی را به کل تحت‌الشعاع قرار می‌دهند. بنابراین باید نوشته شوند. باید گفته شوند. تجربه‌های کوچک واقعی. تجربه‌های دایره های کوچک. از همینها بیشتر بنویسیم.

 


Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من