- Natural born liers
عکسها دروغگوهای بزرگی هستند. دروغگوهایی قهار. از بس طی اعصار و قرون متمادی دروغ گفتهاند و دروغهایشان را به نسلهای بعدی باوراندهاند، مهارتی عجیب در این کار پیدا کردهاند.
من اولین عکس دروغینم را در 3-4 سالگی انداختهام. پیش از آن را خیلی به یاد نمیآورم. این یکی را هم مادرم برایم تعریف کرده. روی ایوان هستم. با بلوزی قرمز و گردنبد پروانهای سبز هم دور گردنم است. کنار سه چرخهام ایستادهام و در عکس خندیدهام، شبیه همین خنده این روزهایم. مادرم میگوید داشتی گریه میکردی. نق میزدی و تا دوربین را آوردیم سمت صورتت خندیدی. نمیدانم فسقلی دورویی بودهام یا از بس به من گفته بودند رو به دوربین بخندم به صورت ناخودآگاه دهانم را باز کردم.
بچه اول و نوه اول و والدین جوان هیجان زده داشتن باعث شده که میلیونها عکس از نوزادی و کودکیم داشته باشم. آن هم در دوره دوربینهای آنالوگ و مراسم نگاتیو به عکاسی بردن و منتظر چاپ عکس نشستن و آلبومهای بزرگ. برادر بیچارهام که تقریبا دو سال بعد از من به دنیا آمده هیچ عکسی از دو سال اول زندگیش ندارد. یکی دارد آن هم در تولد دو سالگی من است و آنجا هم سوژه منم.
تنها عکس راستکی که از کودکیم دارم، مال همدان است. اتاقی داشتیم که به عنوان انباری ازش استفاده میکردیم. من قهر کردهام رفتهام توی این اتاق. روی جعبهها نشستهام. گوبلنی دستم است که رویش تصویر پینوکیو است. گوبلن نصفه است. آخرش هم تمامش نکردم. اگر مادرم دورش نینداخته باشد احتمالا هنوز دارد گوشه انبارشان خاک میخورد. عکس را بیهوا از من گرفتهاند. بنابراین زشتم و یکی از چشمهایم را دارم میمالم و دهانم نیمه باز است.
همه اینها را گفتم که از یک عکس دیگر حرف بزنم. عکسی که از من با شنل قهوهای الهام با موهایی که صافشان کردهام، انداختهاند و یادم نیست عکس را چه کسی گرفته است. عکس مال روزیست که رفته بودیم کاخ وینزور کمی بیرون از لندن. همانجایی که تخم و ترکه ملکه انگلیس عروسیهای آنچنانیشان را برگزار میکنند. در یکی از زیباترین شهرهای دنیا، من در غمگینترین بزنگاه عمرم هستم. دقیقا در همان سفر بود که من فهمیدم همه چیز تمام شده است. نه که قبلش نفهمیده باشم اما همهاش فکر میکردم شاید چیزی از آن همه عشق باقی مانده باشد که نبود. هیچ چیزی. حتی چیزی که سفر به لندن را تحملپذیر کند.
سفر به خودی خود میتواند معادلهها را جابجا کند. هیجانی بیافریند که از قابهای عکس بیرون بزند. اما لندن نتوانست این کار را بکند یا من آنقدر غمگین بودم که دیگر از لندن یا هیچ شهر دیگری کاری ساخته نبود. در عکس من سردم است. برای اینکه در لندن من مدام سردم بود. زیر شنل، ژاکت مشکی خودم را پوشیدهام و زیر ژاکت بلوزی سفید. کلاه را از سرم برداشتهام. شاید برای عکس و اگر خوب به عکس دقت کنید جوشهای ریز روی صورتم را میبینید. آن روزها مثل نوجوانها صورتم پر از جوش میشد. خودم یادم هست که چقدر اندوه در آن سفر همراهم بود. اما شاید جز من کسی این را نمیداند.
چند روز پیش برادرم همین عکس را از فیسبوکم برداشته بود و چیزی برایم نوشته بود. عکس را گذاشتم توی استوریهای اینستا برای اینکه توجه برادرم را دوست داشتم. خیلیها آمدند و نوشتند چه عکس خوبی است و من با هر بار خواندن این جمله بیشتر باور کردم که عکسها دروغگوهای بینظیری هستند که مثل نقل و نبات دروغ میگویند و همه آدمهای دنیا، همهی دروغگوهای بالقوهی دوربین به دست هنوز این دروغها را باور میکنند.
شیدا
2 تیر ماه 98