«تا»ی دوست داشتن
مناسبتش یادم نیست. یک دستبند طلای خیلی ظریف با بند بنفش رنگ به من هدیه داد. شبدر چهارپر بود. گفت: «تا وقتی دوستم داری دستت کن.» تمام مدتی که بند بنفش را دور مچ لاغر دست من میبست به «تا وقتی» که اول جملهاش گفت فکر کردم. تا آن موقع هیچکس جلوی یک جمله عاشقانه، برایم «تا وقتی» نگذاشته بود. کسی اینقدر روشن، اشاره به موقت بودن دوست داشتن نکرده بود.
خودم میدانستم که عشق تمام میشود. اما اینکه در اوج یک اتفاق به پایانش فکر کنی برایم تازه بود. فکرمیکردم پایان ممکن است پیش بیاید و ممکن است پیش نیاید. هنوز معصوم بودم.
مرد اما نه معصوم بود و نه تازهکار. دستبندهای زیادی را به مچ زنهای زیادی بسته بود. به روشنی روزی را میدید که دیگر دوستش نداشته باشم. من اما قرار بود از پشت زخمهایم بالغ شوم. بزرگ شوم و به شبدر طلای چهارپر سبک نگاه کنم و ببینم که دیگر نه تنها دوستش ندارم که از تجسم اینکه دستش خورده به مچ دستم و بندی را به آن بسته، حالم بهم میخورد.
دستبند را خیلی وقت است که رد کردهام اما آن «تا وقتی» هنوز گاهی یادم میآید و آزارم میدهد. همیشه بعد از آن به معصومیت از دست رفتهام فکرمیکنم. «خشم» سراغم میآید و «خشم» تمام شبدرهای چهارپر جهان را برایم پرپرمیکند. مرد میدانست که یک روز دیگر دوستش نخواهم داشت و دوستم نخواهد داشت با این حال گذاشت آنقدر درد بکشم.
حالا خیلی وقت است که میدانم «تا همیشه» یک دروغ بزرگ شاعرانه است. میدانم «تا وقتی» حقیقت دارد. اما حقیقت زشت است. هر چیزی تاریخ مصرف دارد از جمله عشق و مخصوصا عشق. با این حال هیچوقت پشت عاشقانههایم، «تا وقتی» نخواهم گذاشت. هنوز دلم میخواهد جهان را خلاصه کنم و برگردم به معصومیت زنی که همیشه را باورمیکرد. اما آن شبدر چهارپر، راهم را بسته است. به من میگوید که شبدرهای چهارپر، شانس و جاودانگی همه دروغ هستند. تنها چیزی که حقیقت دارد همین لحظه است. همین لحظه که درآن به سرمیبرم. در آن به جهان روشن و تاریکم نگاه میکنم و غصه معصومیت از دست رفتهای رامیخورم که به هیچ کارم نمیآمد و فقط عینکی صورتی را جلوی چشمهای خسته ام نگه میداشت.
برای این جهان، بدون عینکهای صورتی، بدون دستبندهای تاریخ مصرف گذشته و گوشوارههای بدلی چه چیزی باقی میماند؟ زنی، 44 ساله میماند که به ته ماندههای خیالش وصله میزند و دلیرانه از فکر کردن به «تا وقتی» عبورمیکند تا به شام شب فرزندش فکر کند.
شیدا
2 اسفند 99