- «مثل پروانه ای در مشت»
ساعت 12 شب است. فیلترشکن بالاخره وصل شده و دارم دوست ساکن کانادا را دلداری میدهم و توصیه میکنم اخبار ایران را دنبال نکند. بعد فکر میکنم که ایران مثل یک زخم باز روی روان همه ما جا مانده است. چه آنها که رفتهاند و چه آنها که ماندهاند...
گفتم داریم زندگی میکنیم. نگفتم که زندگیمان این ماهها اصلا شبیه زندگی نبوده. چطور میتوانی زندگی کنی وقتی یادت میآید که این همه جوان دیگر نفس نمیکشند. دیگر به خانه برنمیگردند. دیگر با صدای بلند نمیخندند.
گفتم بیحجابها کم و بیش هستند. نگفتم هوا گرم شده. قبلا کلاه و کاپشن یک حاشیه امنی ایجاد میکرد. الان آدمها ماندهاند چطور بروند بیرون. دخترهای بیحجاب طفلکی توی خیابان از ماشین میترسند، از موتور میترسند، از آدمی که با سرعت نزدیکشان میشود میترسند و حق دارند.
دیوارهای شهر یادگار ماههای مبارزه است. روی دیوار خانه سر پیچ اول نوشتند "محسن شکاری"، بعد یکی آمد پشت اسمش رذل و قاتل اضافه کرد. فردایش یکی روی رذل و قاتل را با اسپری مشکی پوشاند و تا هفتهها روی دیوار "محسن شکاری" نقش بسته بود تا اینکه چند وقت پیش همه را با اسپری سیاه پوشاندند. فرقی نمیکند. من که هر روز از آنجا عبور میکنم هنوز آن لکه برای من نام "محسن شکاری" است. همانطور که لکه خاکستری روی پست برق نام "مهسا امینی" است.
در آن ماهها روی دیوار آجری مدرسه پسرانه دم دفتر، شبها "مرگ بر" مینوشتند و صبحها یکی بی آنکه اسم را عوض کند "درود بر" مینوشت. فردایش یکی دوباره درود را میپوشاند و مرگ میآمد به جایش. حالا البته فقط درودهای دوباره نوشته شده مانده. جای مرگها لکهای سیاه است روی آجر. لکه سیاهی که تا همیشه خواهد ماند. چون آجر همه چیز را میکشد توی خودش. مثل ما. مثل انسان ایرانی.
یک فایل صوتی جدید گوش دادم از دکتر مهرآیین. گفت که ما باید دوباره تبدیل به یک جامعه شویم. یک جامعه التقاطی. بپذیریم که این جامعه هم سنتی است هم مدرن. نگفت چطور. هیچ کس نمیگوید چطور. همه هی میگویند و مینویسند که گیر کردهایم در بن بست. در هیچ. در محاصره لکههای سیاهی که صبحها "درود بر" میشود و شبها "مرگ بر" و در نهایتش زندگی ما است که میان این مرگ و درود میگذرد.
خوشه بزرگ موز را کارگر ترهبار نصف میکند. نصفش را میدهد به یک خانم چادری ریز نقش. نصف دیگرش را من برمیدارم و به زن لبخند میزنم. زن جواب لبخندم را میدهد. من ایرانی هستم. او ایرانی است و هر دو آن همه موز را برای یک نفر آدم تنها نخریدهایم. خانوادهای داریم. آدمهایی که چشم به راهمان هستند. او شب تعریف خواهد کرد که خوشه موزش را با زنی که روسری نداشت نصف کرده و من خواهم گفت که زنی که چادر سرش بود به موهای ژولیده من لبخند زد.
شال خاکستری توی داشبورد از بس مانده بو گرفته. توی مرکز معاینه فنی شال را میکشم روی سرم و بعد میاندازمش روی شانهها. کسی نیست. چندتایی کارشناس خسته دارند بلند بلند با هم گپ میزنند. زن کارمندی که برگه معاینه فنی را صادر میکند کودکش را هم آورده پیش خودش. دارد چیزی را برای همکارش تعریف میکند و مرد از خنده ریسه میرود. بچه آن وسط چیزهای بی ربطی میگوید.
زندگی ادامه دارد و ادامه ندارد. غبار مینشیند روی تیرگیهای روی دیوار. روی لکه "محسن شکاری"، روی لکه "مهسا امینی"، روی جای خالی "مرگ بر" ها، غبار مینشیند روی دلهایمان.
به ایرانی بودن فکر میکنم. راستش دلم میخواهد ایرانی بودنم را مثل یک پیراهن از تنم دربیاورم. بشوم زنی بی وطن که یک خوشه موز را با زنی دیگر نصف میکند و به قضاوتش اهمیتی نمیدهد. فکر نمیکند آن زن در خانه چه میگوید و نمیخواهد در خانهاش از آن زن حرف بزند. دلم میخواهد ایرانی بودنم را از تنم در بیاورم و پاره کنم و آتش بزنم. دلم میخواهد اسمهای قشنگ آدمهای قشنگی که دیگر نیستند روی دیوارهای شهرم نباشد و نمیشود. یک جور بدی نمیشود. کاش یک دنیای موازی بود که آنجا همه این اتفاقات یک کابوس بود. کابوسی که از آن بیدار میشدی... چطور میشود از ایرانی بودن بیدار شد؟ کاش یکی این را یادمان میداد.
شیدا
21 اسفند سال1
@mrs_shin