▫️انار سرخ، انار سفيد

زن دقيقا جلوى در ساختمان فيزيوتراپى نشسته بود و چيزى مى‌بافت. بساطش پر بود از جوراب و كلاه و ليف. هيچكدام دستباف نبود. گفتم چه مى‌بافى؟ گفت هيچى، مى‌بافم كه حوصله‌ام سر نرود. چيزى شبيه شال بود.



پير بود و خميده و كمى چاق. شبيه مادربزرگهاى قصه‌ها. از همانها كه يك چارقد مى‌گذارند سرشان و مى‌گويند يكى بود يكى نبود.



دو تا جوراب براى خودم برداشتم. يكى براى پسرم. گفتم كو پس آنها كه خودت بافته‌اى؟ گفت نيست. اينجا نيست. همه‌اش چينى است. جوراب چينى بافتنى را برداشتم. فكر كردم آن همه «پاتيك» كه مادربزرگم براى ما مى‌بافت چه شد؟ مى‌بافت كه پاهايمان روى كف سردِ خانه همدان يخ نكند. صورتى، قرمز، آبى. مادربزرگم چطور آنها را مى‌بافت براى همه نوه‌ها هم مى‌بافت.  هرچند كه من توى خانه جوراب نمى‌پوشم. از سرما يخ هم بزنم نمى‌پوشم ولى اگر آن پاتيك صورتى را داشتم شايد مى‌پوشيدم. 



با جورابهاى بافتنى از جلوى شيشه املاكى رد شدم. املاكى قديمى است و كوچك. فقط دو تا ميز دارد و دو تا مرد كه خودشان هم شبيه اشيا تاريخى هستند، پشت اين ميزها نشسته‌اند. يكى، آن كه كنار پنجره مى‌نشيند، هر وقت روز كه از آنجا عبور مى‌كنم خواب است و روى ميزش صفحه جدول يك مجله باز است. ديگرى هم مدام روزنامه مى‌خواند. از لپتاپ هم خبرى نيست. شرط مى‌بندم از آن سررسيدهاى كهنه دارند كه گوشه ورقهايش تا خورده و روى يكى از صفحاتش نوشته « نیاوران کوچه قنات پلاک… خانم مقدم فقط زوج و ۱ میلیارد رهن کامل» و وقتى از خواب بيدارش كنى مثل يك عروسك كوكى جمله‌هايى كه از بر كرده تكرار مى‌كند و تحويلت مى‌دهد كه لابلايش كلمات اكازيون، عجله، محال و اينها را مى‌شنوى و بعد كه مى‌پرسى كه آيا خودت اين خانه جادويى را ديده‌اى مى‌گويد كه نه خودش نديده و همكارش ديده و همكارش از پشت روزنامه‌اش فقط مى‌گويد "مممممم" كه احتمالا آخر هووووممممممم است كه اينطور شنيده مى‌شود.



بين من و مرد خوابيده و خانه  اكازيون خانم مقدم يك شيشه نازك فاصله بود. رد شدم. وانتى انار مى فروخت. سرخهايش را شكافته بود و چيده بود بالاى سبدها. زبان ريخت كه اگر سرخ نبود پس بيار. من هر روز اينجا هستم. مى‌دانستم هر روز آنجا نيست. چون ٥ روز پياپى بود كه من مى‌آمدم آنجا و انارفروش دوره‌گرد نبود. ٥ تا انار درشتِ خيلى درشت به من داد. گفت اگر سرخ نبود پس بيار. من هر روز اينجا… 

٥ تا انار شد ٢٠٠ هزار تومن. كارت كشيدم. گفتم كيسه انار را نگه دار تا ماشينم را بياورم. نگفتم دست ناقصى دارم و همين ٢ كيلو و خورده‌اى هم برايم سنگين است. دم ماشينم پسركى ايستاده بود، تابلوى انار سرخ را با يك دست نگه داشته بود و با دست ديگر توى گوشى مى‌چرخيد. ماشينم را كه بردم دم وانت، دو مرد ديگر ايستاده بودند كه انار بخرند. انارفروش خندان گفت: دستت خوبه ها. كيسه انار رو گذاشت روى صندلى كنارى من. 



آمدم خانه. دستهايم را شستم. يك انار هم شستم. بريدم. سفيد بود و صورتى كمرنگ و بيمزه. جوراب نو را پوشيدم چون سردم بود. چون برق بسته بودند به تنم. چون خسته، خيلى خسته بودم و روز شروع نشده، تمام شده بود. 


شيدا 

٢٧ آذر ١٤٠٢


@Mrs_shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من