روز پنجم: «باران به زبان مادریم حرف میزند»*
من 4 ساله بودم که ما برگشتیم ایران و 5 ساله بودم که رفتم کودکستان. کودکستان چیزی شبیه پیش دبستانی امروز بود. در آن یک سالی که ایران بودیم با گوش دادن نوارهای قصه و تماشای کارتونهای تلویزیون تا حدی فارسی یاد گرفته بودم. مادرم به مربیام گفته بود که فارسی من خوب نیست ولی وقتی برای پیگیری وضعیت من رفته بود، مربی گفته بود که مشکلی ندارم. از کلاس اول دبستان هم که معدلم بیست بود و دیکتههایم خوب. من زمان فارسی بلد نبودنم را به یاد نمیآورم اما خاطره محوی از زمان بیسوادیم دارم.
دقیقا تیتراژ برنامه کودک را، آن بچهای که جلوی پرده قرمز رژه میرفت و روی پرده نقش میبست برنامه کودک و نوجوان یادم میآید. من میدانستم آنجا چی نوشته، اما نمیتوانستم بخوانم و این را هنوز یادم هست. آن هیجان برای فهمیدن معنی خطوط شگفت رقصان. بعد دوران شگفت آشنا شدن با کلمه ها شروع شد و تا همین امروز کلمه ها بزرگترین رفیق من هستند.
زبان مادری من ترکی است. توی خانه فقط ترکی حرف میزدیم. اما از وقتی شروع کردم به مدرسه رفتن، زبان احساس من شد فارسی. لابد یک دوگانهای در درون من نقش بسته، چون اصولا باید زبان مادری و زبان احساس آدمیزاد یکی باشد. اما دایره واژههای من به فارسی خیلی وسیعتر از ترکی است. من البته که به ترکی میتوانم حرف بزنم، بخوانم و بنویسم اما حتی یکی از یادداشتهای ساده خودم را هم نمیتوانم به همین خوبی بنویسم. واژههای روزمره را خوب میشناسم اما واژههایی که در نوشتار و گفتار غیرروزمره به کار میروند، توی مشتم نیستند. وقتی میشنوم معنیشان را میدانم اما نمیتوانم به راحتی از آنها استفاده کنم.
تازگیها اما رجوع دیگری به ترکی در من اتفاق افتاده. انگار که یک جای قلبم، یک جایی که در آن عمیقا کودکم، عمیقا در امن و امانم فقط زبان ترکی وجود دارد. برای همین است که آن سریال ترکی را روشن میکنم و بدون اینکه نگاهش کنم توی خانه میچرخم و میگذارم صدای آدمهایی که به زبان مادریم حرف میزنند در خانه بپیچد. برای همین آهنگهای ترکی را بیشتر گوش میکنم. نمیدانم چرا حالا و امسال این اتفاق در درونم افتاده. اما هر چه که هست حتی اگر زبان احساس من تا ابد هم فارسی باشد، آن جا که در آن بیشتر از همیشه احساس امنیت میکنم، زبان ترکی است.
آنجا من هنوز 4 ساله ام. با یک چوب باریک میزنم توی سر گربه تاکسیدویی که توی حیاط و خانه میرود و میآید. اسمش «مستان»** است. برادر من تازه به دنیا آمده و کسی حواسش نیست که شیدای 2 ساله در را باز کرده، پلهها را پایین آمده، رفته توی حیاط و چمباتمه زده روبروی مستان و با همان چوب باریک میزند توی سرش. مستان یکی، دو تا و شاید سه تا ضربه را تحمل میکند بعد هر دو دستش را میگذارد زیر دو چشمم و دو طرف صورت من 6 خط خونالود نقش میبندد. من جیغ میزنم. مستان فرار میکند. خانواده سراسیمه پله ها را میدوند پایین. من فقط 2 سال دارم. بغلم میکنند. زخمهایم را میشویند و ضدعفونی میکنند و مرا میبرند خانه. آنجا دقیقا همان جایی است که من دوباره در امانم. زخمیام. ترسیدهام اما در امانم. گمان نمیکنم هرگزجای دیگری اینقدر در امان بوده باشم. گمان نمیکنم جایی و زمانی دیگر در زندگیام اینهمه نگهبان داشته باشم. برای همین دقیقا همانجاست که در ترکی خانه میکنم. من احتمالا ترسیدهام. من احتمالا خیلی خیلی خستهام و به چیزی فراتر از انسانها برای پناه آوردن نیاز دارم.
شیدا
2دی ماه 1402
@Mrs_Shin
*شمس لنگرودی:
باران
به زبان مادريم حرف میزند
به زبان گلها، قايقها
به زبان نوری که زخم خورده
** Mestan