روز دوازدهم – از چاههایی که در آنها سقوط کرده‌ام

 

وقتی ما* بچه بودیم، بزرگترها اشتباه نمی‌کردند. حتما اشتباه می‌کردند اما کسی به ما چیزی از اشتباههای بزرگترها نمی‌گفت. مادر. پدر. معلم و ... همه موجوداتی بدون خطا بودند و همه اشتباههای جهان مال ما بود و ما باید تلاش می‌کردیم که از این حوزه پر اشتباه عبور کنیم و  به کمال بزرگسالی وارد شویم. وقتی بزرگسال شدیم اما این تعادل تغییر کرد. جهان تغییر کرد. اینترنت آمد و اخبار را تا توی جیبهایمان آورد و کم کم معلوم شد که بزرگترها هم اشتباه می‌کنند و خوب هم اشتباه می‌کنند.

 

 

حالا، در آستانه تجربه نیم قرن زندگی روی کره خاکی، فکر می‌کنم اتفاق اشتباههای آدمی با بزرگ شدنش، به رشدشان ادامه می‌دهند. بزرگ و ویرانگر می‌شوند. خیلیهایشان غیرقابل جبران می‌شوند حتی. دامنه اثر اشتباههای بزرگسالی خیلی وسیعتر از اشتباههای کودکی است.

 

 

در 14 سالگی، چقدر گریه کرده بودم برای اینکه دسته یکی از صندلیهای مدرسه را شکسته بودم. نهایتش می‌شد آن را تعمیر یا جایگزین کرد ولی کسی به من نگفت که یک صندلی، ارزش این همه اشک را ندارد. اما یک روزی برای اشتباهی هرچقدر هم اشک می‌ریختم کم بود. دریا کم بود.

 

 

اشتباههای بزرگسالی از جنس زخم هستند. زخم، حتی اگر خوب بشود، رد و خاطره‌اش باقی می‌ماند و تو نمی‌توانی از آن خیابان عبور کنی. نمی‌توانی آن آهنگ به‌خصوص را گوش بدهی که تو را یاد آدم غلطی می‌اندازد و مهمتر از همه، نمی‌توانی خودت را ببخشی که اشتباه کرده‌ای.

 

 

شاید اگر از کودکی می‌دانستیم که بزرگترها هم اشتباه می‌کنند و خوب هم اشتباه می‌کنند برای خودمان پذیرش اشتباههایمان راحتتر بود.

 

من با اولین اشتباه شروع کردم به شکنجه کردن خودم. برای اینکه حوزه بی‌عیب بزرگسالی را که هنوز به وجودش باور داشتم لکه‌دار کرده بودم. سالها طول کشید تا بتوانم خودم را انسانی ببینم قابل ترحم، تنها و مثل هر انسان دیگری خطاپذیر... سالها طول کشید تا بتوانم با اشتباههایم روبرو شوم و حتی همین حالا هم مطمئن نیستم که خودم را بابتشان بخشیده باشم.

 

نوشتن از چاههایی که در آنها سقوط کرده‌ام آسان نیست. من هم نخواهم نوشت. این بنچ مارک را می‌گذارم برای خودم. برای اینکه یادم باشد چیزهایی هم هست که نمی‌توانم بنویسم ولی هنوز جایی را در درونم تیره و دردناک باقی گذاشته‌اند. مثل خاطره‌ای از یک گوشواره با سنجاقکی طلایی آویزان از آن. گوشواره‌ای که از روز اول دوستش نداشتم و سالهاست که آن را فروخته‌ام اما هنوز آن را به روشنی به یاد می‌آورم.

 

فکر می‌کنم اگر می‌دانستم بزرگترها هم اشتباه می‌کنند، محتاطتر قدم برمی داشتم و شاید توی چاه نمی‌افتادم. شاید باز هم می‌افتادم. نمی‌دانم. به قول میلان کوندرا زندگی یک بار بیشتر نیست و ما نمی‌توانیم بدانیم که اگر مسیر دیگری را انتخاب می‌کردیم زندگیمان بهتر یا بدتر می‌شد. زندگی تجربه‌ای یک باره و محدود است متاسفانه یا خوشبختانه. این را هم نمی‌دانم.

 

شیدا

9 دی ماه 1402

*دهه پنجاهی و شصتی های بیچاره منظورم است.

 

@mrs_shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من