▫️روز دوم - اسم دخترانتان را شیدا نگذارید. این هزار بار…
فاش مىگويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دوجهان آزادم
اولين بار كه عاشق شدم ده ساله بودم. مادرم قبلتر در توضيح اينكه بچهها چطور به دنيا مىآيند گفته بود آدمها عاشق مىشوند و بچهها نتيجه اين عشق هستند. بنابراين من در ده سالگى، با اضطراب حاملگى سر و كله مىزدم و حتى يك شب خواب ديدم كه يك مدادتراش زاييدهام.
بار دوم كمى بزرگتر بودم و عاشق يكى از دخترهاى واليباليست مدرسه شدم. زنگ تفريحها، ما، دور تور واليبال و زمين جمع مىشديم و بازى اين دخترها را تماشا مىكرديم. من براى اين دختر، نامههاى عاشقانه زيادى مىنوشتم كه جرات نداشتم بهش بدهم. يك بار مادرم تعدادى از اين نامهها را پيدا كرد و باور نكرد كه براى يك دختر نوشته شده، گفتم براى دوستم مىنويسم كه بدهد به دوست پسرش.
بار سوم سال سوم و چهارم دبيرستان بود و باز عاشق يك دختر بودم. اين يكى را بيشتر از قبلى دوست داشتم. هيچوقت بهش نگفتم ولى دوستان نزديكم مىدانستند.
سال اول دانشجويى در آن واحد از ٦ تا از پسرهاى سال بالايى خوشم مىآمد. با مانا توى راهروهاى دانشكده دنبال تك تك عشقهاى من مىدويديم و پسرهاى بيچاره را گيج مىكرديم. آن موقع تعداد دختر توى دانشكده كم بود و ديدن توجه از طرفشان هم معمول نبود. اين مرحله هم گذشت.
تا اينجاى كار عشق توى وجود من خودش را پاره پاره مىكرد كه بيرون بزند، كه ظرفى در دنياى واقعى براى خودش پيدا كند. بار چهارم اما اولين بار بود كه من از عشق، گريه كردم. به خاطر عشق، به مرگ فكر كردم.
٢٠ ساله بودم و طورى عاشق شدم كه توى فضاى ذهنم براى هيچ چيزى به جز عشق، جايى نماند. آخر هم وقتى ديدم كه هيچ طورى طرف مقابل جلو نمىآيد، رفتم و عشقم را به او اعتراف كردم. اعترافم راه به جايى نبرد. مجبور شدم دست از اين عاشقى بردارم اما تا سال آخر دانشكده هر بار ديدمش قلب ديوانهام خودش را كوبيد به سينهام. يك بار هم وقتى براى اولين بار بعد از سالها ديدمش دوباره اين اتفاق افتاد. قلبم از روی عادت آمد تا توی دهنم و این بار آخر بود. آن موقع بيشتر كنجكاو بودم كه ببينم چه تغييرى كرده كه تغيير چندانى نكرده بود. يك مرد معمولى بود و خانواده داشت. اين معمولى بودن از چشم من، به تن او زار مىزد. انگار شايسته كسى كه آن طور عاشقش بودم نبود. اين جديترين تجربه عاشقى قبل از ازدواجم هم بايگانى شد و به تاريخ پيوست.
بار پنجم اكس بود. راستش همين حالا هم كه فكر مىكنم يادم نمىآيد كه چطور شد كه عاشقش شدم. آن موقع ٢٣ساله بودم. داشتم فوقليسانس مىخواندم و هر پسرى كه تصورش را مىكردم - به جز آن يكى كه عاشقش بودم- برايم در دسترس بود. اكس آرام بود و بىهياهو و من همين آرام بودنش را دوست داشتم. از دوستى معمولى و اكيپى شروع كرديم و باز گمانم بايد از مادرم حرف بزنم. مادرم اعتقاد داشت كه در ٢٢-٢٣ سالگى بايد آدمى كه مىخواهى با او ازدواج كنى ملاقات كنى و در ٢٥سالگى ازدواج كنى (چرا خب؟) و من، اين سرتق روزگار حالا كه دارم اين جملات را مىنويسم مىدانم كه عميقا اين حرفها را قبول داشتم.
تا قبل از اكس دوست پسر داشتم اما اجازه عميق شدن رابطه را نمىدادم. دو ماه كه تمام مىشد با آنها بهم مىزدم. دو سه روزى مىرفتم توى فاز شكست عشقى و بعد دوباره روز از نو. دوستانم مىگفتند اگر با كسى بيشتر از دو ماه دوست ماندى، باهاش ازدواج كن.
آيا لازم است اين را بگويم كه چقدر معصوم و جاهل بودم؟ كه عشق برايم همه چيز بود. همه چيزى كه زيست را توجيه مىكند. بودن را توجيه مىكند. آيا لازم است بگويم كه وقتى داشتم با سر در چاه اكس و خانوادهاش سقوط مىكردم نه فكر كردم نه ترسيدم و نه حتى ترديد كردم؟ من ايستادم لب آن چاه و بىآنكه حتى يك لحظه از عمق و سياهىاش بترسم، پريدم. پريدم و سقوط كردم و سقوط من سالهاى سال طول كشيد. روزها در بيدارى و شبها در خوابهايم براى بار هزارم مىافتادم. افتادنهاى توى خواب دلهرهآورتر بود. از ارتفاعى بلند مىافتادم و افتادنم مدت طولانى ادامه داشت و هيچوقت كوبيده شدنم به زمين در خوابهايم نبود. در خوابهايم فقط افتادم. در بيدارى اما زمين سفت منتظرم بود. عشق او، مرا به آن زمين رساند.
تقصير چه كسى بود؟ ما بچه بوديم. او از من خيلى بچه تر بود. عاشق بوديم و فكر مىكرديم عشق مهمترين مساله جهان است. عشق مهمترين مساله جهان نبود. عشق براى خيلى از دوگانگيها و سختيهايى كه دچارش شديم كافى نبود و عشق، عشقى كه مصرفش كرديم، تمام شد. من ماندم بى عشق با يك بچه، در آستانه.
«باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر بهگاه آمدهباشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بیگاه
به درکوفتنات پاسخی نمیآید.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.»**
در برای من کوتاه نبود ولى. چقدر طول كشيد تا از آستانه عبور كنم؟ نمىدانم. اما به گواه همين نوشتهها و غمى كه در آنهاست مىدانم كه مدتى طولانى طول كشيده.
عشق ششم دروغ بود و گرداب. عشقى بود كه آمده بود چهره زشتتر جهان را نشان من بدهد. از آن روى تاريك آدمها برايم بگويد و بالاخره رداى معصوميتم را بردارد از روى شانههايم و جلوى چشمهايم پاره كند.
هفتمى تو هستى. مىگويم تو و خسيسانه مىخواهم همينجا يادداشتم را تمام كنم. مىخواهم تو، فقط مال من باشى. مال خيال من، مال دستهاى من، مال گربهها و خانه من. آيا من كه حالا ٤٧ سالهام با آن دختر ١٠ ساله مشتاق عشق كه مدادتراشى زاييده بود، فرق دارم؟ آيا هنوز مىتوانم بى عشق سر كنم؟ آيا با اين همه زخمى كه از عشق خوردهام، نااميد شدهام؟ نشدهام. نه. عشق هفتم، عشقى بود كه آرام آرام تنيده شد در من. تاريخ شروعش را نمىدانم. اما يك لحظه را خوب يادم هست كه از لحظههاى درک تمام و کمال عاشقى بود.
ايستاده بوديم در خانه نوبهار. جلوى پنجره سيگار مىكشيديم. هوا بارانى بود و باد پردههاى تافته شيرى رنگ را هل مىداد توى اتاق و باز پس مىكشيد تا بيرون خانه. تو گفتى: «اينجا، خيلى خانهتر است تا خانه من.» آن موقع من داشتم گوشوارهها را مىنوشتم و تو داشتى گوشوارهها را مىساختى و زندگى درست در همان لحظه كامل بود. در يك شب بارانى تهران. در يك خانه كهنه. با حضور باد و سيگار و پردههاى تافته.👀
شيدا
٢٩ آذر ١٤٠٢
@Mrs_Shin
*بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم - حضرت حافظ
** شاملوى عزيز كتاب "در آستانه"