روز شانزدهم : تضادهایی که با من دویده‌اند یا رقصیده‌اند یا به ریش من خندیده‌اند...

 من در خانواده‌ای نسبتا مدرن بزرگ شدم. چرا می‌گویم نسبتا مدرن؟ خوب من اجازه داشتم دوست پسر داشته باشم ولی بابا جانم نباید این را می‌فهمید. اجازه داشتم درس بخوانم و بعدش هم بروم سر کار، ولی باید 9 شب برمی گشتم خانه. بعد برادرم که دو سال هم از من کوچکتر بود و سر کار هم نمی‌رفت، می‌توانست تا 12 شب بماند بیرون. من اگر قرار بود بروم مهمانی، باید برادر کوچکم را می‌زدم زیر بغلم که کسی کاری به ساعت رفت و آمدم نداشته باشند. انگار که وجود یک مذکر، برای محافظت از من لازم بود. یعنی یک شترگاوپلنگی که خیلی از خانواده‌های ایرانی هنوز هم درگیرش هستند.

 

در واقع جامعه ما، یک جامعه در حال گذار از فرهنگ سنتی به مدرن است و این گذار ممکن است سالها طول بکشد. من بچه نوزاد داشتم و هر روز با پدرم درگیر بودم که چرا برنمی‌گردم سر کار. برگشتم سر کار. هر روز با یک عده دیگر درگیر بودم که چرا می‌روم سر کار! گفته می‌شد که من چون می‌روم سر کار، از زمانی که «متعلق» به خانواده‌ام است می‌زنم و بنابراین باید هزینه «مهدکودک» را من بدهم، چون این بچه را من از خانه بابا جانم آورده‌ام وفقط مال من است، ولی وقتم را در خانه شوهر به صورت یک پکیج به من اهدا کرده‌اند و فقط اجازه استفاده از آن را به صلاحدید دارم ولی مالکیتش با من نیست.

 

بعد یک جاهایی بحث برابری حقوق زن و مرد بود. «زن باید بیاورد حقوقش را در خانه شوهرش خرج کند.» من گفتم چشم. ولی اگر من حقوقم را آوردم و اینجا خرج کردم در مقابلش حق اظهار نظر برابر در امور مربوط به خانه و خانواده را می‌خواهم. می‌شنیدم که نه خیر. زن باید مطیع مرد باشد. خب من هم حقوقم را نمی‌برم توی خانه‌ای خرج کنم که از نظر اسلام و کلیه مسلمین گرداندنش به عهده مرد است. حقوقم را نمی‌برم توی خانه‌ای خرج کنم که حتی حق انتخاب پوشش به من نمی‌دهد. یا من با یک مرد برابرم یا نیستم دیگر. نمی‌شود که هم برابر باشم، هم به وقتش برابر نباشم.

 

از آن طرف وقتی جدا شدم، خانواده دچار ترس و وسواس شده بودند که من چطوری دارم تنهایی با یک بچه کوچک زندگی می‌کنم. یک بار به مادرم گفتم «تو فکر می‌کنی مثلا در زندگی قبلی کسی از من مراقبت می‌کرد؟» من مریض بودم تنهایی سوار ماشینم می‌شدم می‌رفتم دکتر، آمپولم را هم می‌زدم و برمی گشتم خانه. بچه مریض آسمی را از این دکتر به آن دکتر می‌کشیدم. تنهایی می‌رفتم ام آر ای و از توی تابوت سفید ام آر آی که می‌آمدم بیرون کسی نبود دست مرا بگیرد و خانواده‌ام همه اینها را می‌دانستند.  کجای آن زندگی کسی داشت از من مراقبت می‌کرد که الان فقدانش ترسناک باشد؟

 

به این چیزها که فکر می‌کنم کمی دلم برای خودم و هم نسلهای خودم می‌سوزد. ما هنوز بچه بودیم خیلی بچه، که جنگ شروع شد. نوجوان بودیم که جنگ تمام شد و آن همه زخم به جا ماند. دانشجو بودیم که تیر 78 پیش آمد. تا آمدیم بفهمیم از زندگی چه می‌خواهیم عاشق شدیم و ازدواج کردیم. مادرهای جوان بودیم که 88 شد. آمدیم نفس بکشیم که آبان 98 بر سرمان نازل شد. بچه‌هایمان به سن نوجوانی و جوانی رسیدند که مهسا سوار ون گشت ارشاد شد و دیگر به خانه برنگشت. چقدر یک نسل باید بدشانس باشد که در این برهه تاریخی در این کشور پا به جهان بگذارد و تازه «زن» هم باشد؟ خیلی به نظرم خیلی و انگار که همه اینها کافی نباشد باید به همه حساب پس می‌دادیم. اول به پدر خودمان.

 

می گفتند ازدواج کن که به بابا جانت حساب پس ندهی. ازدواج کردیم تعداد مالکینمان تغییر کرد. بیشتر شد که کمتر نشد. به شخصه آزادترین وقت زندگیم همان وقتی بود که تازه طلاق گرفته بودم و توی خانه اجاره‌ای کهنه زندگی می‌کردم و رفتم با اجازه خودم برای شخص خودم پاسپورت گرفتم و آن زن نکبت روی فرمم با خودکار قرمز نوشت: «مطلقه» شاید برای او این کار تحقیر من بود اما برای من تاج افتخاری بود که به سختی به دست آمده بود. باید مطلقه می‌شدم که اختیار زندگیم دست خودم و فقط خودم باشد.

 

راه دشواری آمده‌ام. آمده‌ایم. ما آدمهای تلخی هستیم. اما شاید تقصیر ما نیست.

 

«آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون می‌جهید


که ما را بلعیده است.


وقتی از ضعف‌های ما حرف می‌زنید


یادتان باشد


از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.»*

 

زندگی از ما همین ملغمه‌ای را ساخته که حالا هستیم. حالا رسیده‌ایم به سنی که خودمان کم کم باید بفهمیم که مدرن هستیم یا سنتی. در مواجهه با روزگار و جوانی بچه‌هایمان از کدام طرف بام می‌افتیم و آیا این زندگی یک روزی قرار است به روی ما هم بخندد یا نه؟ امروز و پیرو بحثهای توی «کامنت دونی» پست قبل به این چیزها فکر کردم. پراکنده است شاید و شکل هم نگرفته... اما امروز همین است.

 

شیدا

13 دی ماه 1402

@Mrs_Shin

 

 

*برتولت برشت /  ترجمه علی امینی نجفی

 

 

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من