روز بیست و ششم: ختم پولک
حوالی پلاسکو بودم. یک ساعتی باید میچرخیدم تا کاری انجام میشد. اولین بار بود که بعد از سقوط پلاسکو و ساختن ساختمان جدید رفته بودم آنجا. کنار در ورودی عکس آتشنشانهای کشته شده در حادثه را زده بودند. ایستادم. به عکسهایشان نگاه کردم. بغضم گرفت. توی ساختمان چرخیدم ببینم چیزی پیدا میکنم برای پسرم بخرم. هوا سنگین بود. بغضی که از همان ورودی ساختمان نشسته بود روی گلویم انگار داشت خفهام میکرد. آدمهای بیگناهی که میشد کشته نشوند و نمیدانم چرا، مانده بودند توی این ساختمان و همراهش تمام شده بودند. نمیشد نفس کشید. آمدم بیرون. از کنار ساختمان رد شدم و نفس عمیق کشیدم.
رفتم توی یک پاساژ دیگر که همه مغازهها لباسهای مجلسی پر از پولک و سنگدوزی داشت. لباسهای مورد علاقه خاندان اکس در کلیه مجالس... چند سال طول کشیده بود تا یاد بگیرم که چطور باید توی عروسیها و نامزدیها لباس بپوشم، اطلاعات بیهوده به درد نخور: که لباسهایم کوتاه نباشد، بلند نباشد، لختی نباشد، مشکی نباشد، ساده نباشد، یقهاش زیادی باز نباشد، زیادی بسته نباشد و آخر سر هم چند تا لباسی که داشتم توی آبگرفتگی انباری خانه قبلی کپک زدند و من هم از خدا خواسته همه را ریختم دور.
لباس نامزدیام یاسی رنگ بود و برای اینکه سادگیاش توی ذوق نزند داده بودیم روی سینهاش را سنگدوزی مختصری کرده بودند. آخر سر هم مادر اکس نپسندیده بود، ولی لباس قشنگ بود به نظر من. آن لباسهایی که با آن قوانین میخواند، من دوست نداشتم. انگار قالب تن من نبودند. مال زنی دیگر بودند که خودش هم زیادی کوتاه نبود، بلند نبود، لختی نبود، ساده نبود و ... من ساده بودم. هنوز هم زن سادهای محسوب میشوم. یک جور آرایش بلدم بکنم که اگر آرایش کنم همان است همیشه. بیشتر مواقع هم که آرایش نمیکنم و حالا، از کنار لباسهای مجلسی رنگارنگ سنگدوزی شده مفصل که دقیقا یقه شان همانقدر باز بود که باید باز باشد، رد میشدم و احساس میکردم توی قلبم هنوز جشن رهایی از آنها برپاست.
برای همین تا آخرهای پاساژ رفتم و کنار تک تک ویترینها ایستادم و به تک تک لباسهای سرخابی و نقرهای و آبی فیروزهای و ... توی دلم دهان کجی کردم. فکر کردم تنها در یک صورت ممکن است یک بار دیگر همچین لباسی تنم کنم، آن هم اگر پادشاه انگلستان زن فعلیاش را طلاق بدهد و بیاید خواستگاری من که فعلا هر چقدر کینگ فیلیپ زنگ میزند، من جواب نمیدهم، بنابراین خطری تهدیدم نمیکند.
از پاساژ که آمدم بیرون، حالم بهتر شده بود. رفتم از مغازهای که به اندازه یک جعبه مدادرنگی 48 رنگ حوله داشت، حوله بنفش و قرمز خریدم... راه رفتم و به قدم شمارم روی موبایل نگاه کردم. دوباره فکر کردم آخیششششششش من دیگر هیچوقت مجبور نیستم لباسی را بپوشم که دوستش ندارم. یک ساعت گذشته بود. باید برمیگشتم. برگشتم... با حولههای رنگی و کشسرهای زنگی و شلوار جین و صورت بیآرایش و موهایی که با یک کش ساده بسته بودم. دیگر بیش از این نمیتوانستم خودم باشم که در آن لحظه بودم.
شیدا
23دی ماه 1402
@Mrs_Shin