▫️روز بيستم: كلاغ دوم
خيلى سال پیش یک جایی خوانده بودم که در فنگشویی جفت بودن اشیا باعث ایجاد انرژی مثبت و عشق میشود. من از آنهایی نیستم که مدام توی خانه شمع روشن کنند و عود بسوزانند و نقشه محل زندگیشان را با نمادهای فنگشویی تطبیق بدهند ولی از یک چیزهایی توی فنگشویی خوشم میآید. مثلا اینکه خانه خلوت باشد و مبلمان نچسبیده باشد به دیوار و انرژی در خانه جریان داشته باشد. یا همین جفت بودن اشیا را دوست دارم مثلا.
قورباغههایی که بهاره 19 سال پیش به من هدیه داده، جفت هستند. فیلهایی که از هند خریدهام هم همینطور. کبوترهای آبی کاشان هم. جغدهای سبزی که از با الهام از لندن خریدیم هم دو تا بودند ولی دومان روز اولی که آمد خانه ما یکیشان را شکست. حالا جغد بیچاره تک مانده تبعید شده به حمام. کلاغ خاکستری را به عنوان یادبود به تو داده بودند که من گذاشتمش روی یکی از دیوارکوبهای پذیرایی زندگی کند و همانطور که گذاشتمش آنجا گفتم که اینطوری نمیشود و باید دو تا باشد.
چند روز بعد بود. آمدی خانه با یک کیسه سفید پارچهای. کلاغ دوم را برای من آوردی. فکر میکنم عاشق همین هستم که حتی نپرسیدی که کلاغ دوم را برای چه میخواهم. مطمئنم که این قصههایی که از جفت بودن فیلها و جغدها و کبوترها و قورباغههای خانهمان سر هم میکنم، تا به حال برای تو تعریف نکردهام. راستش فکر میکنم بعضی قصههای احمقانه شیرین باید برای من باقی بمانند. چه فرقی میکند؟
اینکه من نمیتوانم دمپاییهای چپه شده را تحمل کنم و یا به جغد تنها مانده فکر میکنم مثلا. اینکه خانه برای من جایی است که مدام نگاهش میکنم. به جزئیاتش توجه میکنم. به اینکه چطور بهتر میشود. زیباتر میشود. بیشتر جان میگیرد. برای همین است که هر چه بیشتر در خانهای زندگی میکنم، خانه، خانهتر میشود برایم. برای اینکه مدام دارم اشیا را جابجا میکنم و به آنها نگاه میکنم. خانه خیابان نوبهار بعد از 6 سال خیلی قشنگتر و دلرباتر از روز اولش بود با اینکه کلیات تغییر چندانی نکرده بودند.
خدا اما در جزئیات است. در آن مجسمهای که زن و مردی پیچیدهاند به هم. من آن را از یک کتابفروشی در رشت خریدهام. پیچیدهام توی کاغد. گذاشتهام توی کولهام و تمام راه تا برگردم هتل از وزنش احساس خوشبختی کردهام. خدا در آن مجسمه بلور مادر و فرزند است که وقتی سینا به دنیا آمد، مانا به من هدیه داد و هنوز و تمام این 18 سال به من نگاه کرده است. همین خاطرههای کوچک که میآمیزند با اشیای بیاهمیت خانگی جریانی ایجاد میکنند. جریانی که از یک بنا، از یک جسم بیجان که از در و پنجره و دیوار و کف و سقف تشکیل شده، خانه میسازد و خانه جاییست که آدمها به آن برمی گردند.
شاید وجود یک کلاغ چوبی خاکستری دوم در این جهان بزرگ بیسر و ته هیچ اهمیتی نداشته باشد اما برای من، آن یک قطعه از پازلی است که خانهام را کامل میکند و همینهاست که یک خانه را میسازد. همین است که وقتی وارد خانهای میشوی میفهمی که این خانه را ساکنینش دوست دارند یا نه. «خدای چیزهای کوچک» باید ساکن خانه باشد به نظرم که بشود خانه را دوست داشت. که به یخچال که نگاه میکنی یادت بیاید سام وقتی خیلی از حالا کوچکتر بود و وقتی ما هنوز گربه نداشتیم، مگنت گربهای را خریده بود برای تولد «خاله شیدا» و گفته بود خاله شیدا گربه دوست دارد و من نمیدانم بچه از کجا میدانست که من گربه دوست دارم. از مجسمه چوبی دختری ژاپنی که در خانه مریم و مرتضی دیدم و مریم گفت مال تو و من برش داشتم. حالا کنار قاب عکس من و گلدان فیلودندرون زندگی میکند. آن عکس قصه خوبی دارد اتفاقا. منم تنها توی عکس. در حیاط مهینستان راهب کاشان نشستهام لبه حوض. اولین بار است که رفتهایم مهینستان و مهیستان به معنی واقعی کلمه، جادویی است. من دارم سلفی میگیرم و حواسم نیست که تو داری از من عکس میگیری و من این عکس بیهوا گرفته شده را قاب کردهام. من و مهینستان و حوض و تو، که نیستی توی عکس، اما هستی و چه کسی میتواند از زنی عکس بگیرد و تمام آن زن را در آن عکس نشان بدهد مگر مردی که خیلی دوستش دارد؟ مردى كه با كلاغ خاكسترى دومی به خانه برمیگردد. 👀
شیدا 17 دی ماه 1402
@Mrs_Shin