- دلتنگیهای معمار خیابان چهل و هشتم*
عضو هیات مدیره برج شدهام. ساختمان ما نزدیک 160 واحد است و سه تا برج دارد. من عضو علیالبدل بودم ولی به لطف بلبلزبانیهایم توی ساختمان و ارتباط برقرار کردنم با هر ننه قمری، در انتخابات هیات مدیره از بقیه علیالبدلها جلو افتادم. حالا که یکی از اعضای هیات مدیره، از ساختمان رفته، این جایگاه رسیده به من. شغل پرزحمت و بی جیره مواجبی است که باید توی زندگی شلوغم یک جایی برایش پیدا کنم. از خوابی، استراحتی، ورزشی، شامی چیزی بزنم بروم جلسه و به صورتهای بیپایان و وحشتناک ارقام گوش بدهم و بشنوم که چراغهای محوطه یکی در میان خراب شده و اینقدر میلیون تومن میشود هزینه تعویضش و دیوار یکی از باغچهها ترک خورده و یکی آمده قیمتی افسانهای برای مرمت آن قیمت داده و آبنمای محوطه برای بار هزارم دارد آب میدهد و کسی نمیداند که این آبنمای لعنتی اصلا عایقکاری دارد یا نه و اینکه چرا ما باید این همه خرج این آبنما کنیم و آخرش که چی.
فردای جلسه اول قیمت چراغهای محوطه را جستجو میکنم و چیزهایی میفرستم برای مدیر ساختمان و بعد تصمیم میگیرم که از جزئیات اجرایی آبنما سردر بیاورم. معمار ساختمان یکی از سال بالاییهاست که هیچ ارتباطی با او نداشتم ولی توی دانشکده ما پیدا کردن آدمها، سخت نیست. بالاخره یکی ارتباطی با یکی دارد و اتفاقا شماره این یکی را خیلی بیدردسر و راحت در اولین تلاشم پیدا میکنم. مرد اول فکر میکند من دانشجو هستم و زنگ زدهام در مورد پروژههایش صحبت کنم. میگویم خودم مهندسم و سال پایینی اش هستم و دفتر داریم و اصلا دلیل زنگ زدنم این است که در یکی از پروژههای او دارم زندگی میکنم و عضو هیات مدیره هستم و میخواهم بدانم چرا آبنمای توی محوطه دارد آب میدهد. از ساختمان که میگویم داغ دل همدانشگاهی قدیمی تازه میشود. از کارشکنیها میگوید. از ایدههایی که داشته و اجرا نشده. از اینکه قرار بود راهرویی در کار نباشد و همه آپارتمانها حداقل از دو جبهه تهویه داشته باشند و بله، جزئیاتی که او داده اجرا نکردهاند والا آبنمای محوطه قرار بوده از بتن واترپروف اجرا بشود و یک جایی اوائل نازککاری از این همه نفهمی سازنده شاکی شده و ارتباطش را با پروژه قطع کرده. بعد، مثل پدری که بچهاش را از خانه بیرون کرده ولی نمیتواند بیخیال فکر کردن به عاقبتاش شود، میپرسد حال ساختمان چطور است. آیا من از خانهام راضی هستم؟ همسایهها چطور؟
چیزهایی برایش تعریف میکنم و آن دردی که دارد میفهمم. برای ما هم خیلی پیش آمده که پروژه آن مسیری که باید برود نرفته و ضعفها در نهایت صدمه زده به پروژه. آن دلبستگی را هم میفهمم. بچهای که قرار بوده دکتر بشود و به جامعه خدمت کند، شده مثلا نان خشکی... خب آدم دلش میسوزد دیگر. برای تمام نقطه ضعفهای پروژه که نام میبرم، مهندس قدیمی جوابی دارد و من میدانم که راست میگوید. چون اندیشهای که زندگی را میشناسد پشت ساختمان ما بوده و هست ولی میشد که خیلی بهتر باشد و یک جایی یک کسی فکر کرده چرا این آقا یا خانم معمار باید بیاید از همه کارهای ما ایراد بگیرد و دنبال اضافه کردن هزینهها باشد و اصلا ردش کنیم برود و مگر چه میشود که آبنما بتن واترپروف نباشد و شیشههای قدی جای تمیز کردن از داخل نداشته باشند و به کسی چه مربوط است که ما مواد الاستیک داخل سیمان بزنیم یا نزنیم... همین چیزهایی که موقع اجرا، میشود صرفهجویی به نفع کارفرمایی که از قبل هم خیلی خیلی پولدار است در سالهای آتی، هزینههایی تحمیل میکند به ساکنین. اکثر مواقع ولی ناسزاهایش برمیگردد به معمار که چرا حواسش نبوده به خیلی چیزها. کسی قصههای پشت خانههای شهر را نمیداند که.
می گوید برایش عکس بفرستم. از محوطه. از مشاعات و از خانه خودم. برایش عکس میفرستم. از آبنمای سوراخ. از ترک باغچه. از لابی بلوک خودمان که تازه نقاشی شده. از خانه روشنام و گیاههای دیوانهام. مرد انگار دلش خوش میشود که بچهای که دکتر نشده، حالا شده در حد بقالی محل و نان خشکی نیست لااقل و مکالمه ما تمام میشود. من در جلسه بعدی هیات مدیره خواهم گفت که آبنما قرار بوده بتن واترپروف باشد و چراغهای محوطه البته از جنسی بهتر از اینهایی که حالا زدهاند و یک ابلهی در یک مرحلهای این همه راهرو تحمیل کرده به خانههای ما و آن واحدهای شرقی که از اردیبهشت دارند توی خانههایشان از گرما نیم پز میشوند قرار بوده از دو طرف تهویه داشته باشند. من با شمشیری کوچک و نامرئی از همدانشگاهیام دفاع خواهم کرد گمانم. به امید اینکه یک روز جایی یک سال پایینی دیگر همین کار را برای ما انجام دهد یا اصلا به امید آنکه کسی معمار را وسط پروژه از بچهاش جدا نکند و بگذارد بچه به آن عاقبتی که باید برسد... چه کاری است آخر.
شیدا
24 بهمن 1402
*مشابه عنوان کتابی از سلینجر، دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم